اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد | بهشت در بهشت
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد میکرد و کمک میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم. آن دو با هم رفتند تا اینکه به چشمه ای رسیدند، پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم! حکیمی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میکند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. حکیم گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: تو مردی حسود هستی، خرس دوست من است، من به او کمک کردم او به من خیانت نمیکند. حکیم گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را میفریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است... پهلوان گفت: ای مرد، مرا رها کن تو حسود هستی! مرد گفت: دل من میگوید که این خرس به تو زیان بزرگی میزند... پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و حکیم رفت. پهلوان خوابید؛ مگسی بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را با خاک یکسان کرد... مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است که دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادانِ دوست