2019-02-03 08:52:45
چار پاره کتاب مونده بود ته کیف مچاله شده آخر انبار خیس و نمور...
وقتی کیف رو دیدم با اون رنگ سبز فسفری ضایع که تصویر زی زی گولوی صورتی رنگش تو بک گراند فسفری خودشو خوب نشون میداد خندم گرفت
خنده از اینکه چطور یه زمانی این کیف رو روی کولم میذاشتمو با کلی شادی دست تو دست مادرم میرفتم سمت مهد...
چه دورانی بود وقتی تو سوز زمستون کله ی صبح پا میشدم به امید رسیدن به اوج اون لذت حاضر بودم از رختخوابم که اون وقت صبح هیچکسی دوس نداره از بغلش جدا شه بلند شمو برم پیش دوستایی که هیچ وقت بعد اون سالها دیگه ندیدمشون...
یادمه وقتی تو کلاس همه با هر نوع اختلاف طبقاتی دلاشون یکی بود دستای همو می گرفتیم بدون هیچ حس دروغ ذوق مرگ میشدیم که همو کنار هم داریم...
فرقی نداشتیم با هم
یه جنسیت مضحک ما رو از هم جدا نمی کرد...
همیشه عاشق خنده های هم بودیم...
نمی دونم باید اسمش رو عشق بذارم یا نه...
نمی دونستم اون موقعها تو اون سن اسمش رو چی باید میذاشتم ولی الان که به این سن رسیدم مطمئنم عشق واقعی همونی بود که تو اون دوران حسش می کردم ولی نمی فهمیدم چیه...
دستامون گره می خورد تو دست هم، با اون انگشتای باریک و ظریف...
نگاهامون خلاصه میشد تو گرد شدنای یهویی با انفجار لوس شدن های بی اندازه که هر کدوم مون می دونستیم برای هم حاضریم جون بدیم برامون مهم نبود که پدر و مادرامون یکی نیستن فک می کردیم همه مون کپی برابر اصل اون یکی هستیم انگاری یکی فقط ما رو کپی paste کرده تو دنیای 60 70 سانتی خودمون...
عاشق این بودیم که همه مون یه اندازه هستیم تا حد زیادی...
عاشق قدهای کوتوله ی خودمون بودیم... صداهای با نمک چشای گردو بینی های کوچیک نوک قرمزی که از شدت سرما بی حس شده بودن...
لبامون هم که همیشه سرخ بود مثل اینکه هنوز نشون میداد خون تو رگ هامون جریان داره بهتر از بزرگتر هامون...
نیازی به ترگل ورگل کردن نداشتیم صورتامون خالی از مو بود با هم فرقی نداشتیم...
و این جنسیت مضحک هنوز خودشو نشون نداده بود...
امان از این جنسیت های کادر بندی شده ی محصور...
انگار هر چقدر بزرگتر میشی بیشتر اسیر قید و بند های جنسیتی میشی...
دوست دارم بازم برگردم به اون دوران...
به دور از هر تفکر پلاسیده تفکیک جنسیتی دستای مهربون دوستامو بگیرم و باهاشون پرواز کنم به سمت آسمون...
.
Text:
@Unknown_irani
1.2K views05:52