2023-01-08 20:36:34
قهرمان سیستان
قسمت سی و ششم
بلال به تصور این که حدسش صائب بوده و یعقوب به زور تهدید و تخویف موفق شده طاووس را نامزد خود کند، گفت اگر شما به من وعده ازدواج بدهید من با وسائلی که دارم یعقوب را به سهولت از میان بر می دارم.
طاووس از این که بلال قصد جان محبوبش را دارد سخت مضطرب و آشفته گردید. برای این که بلال را از این خیال منصرف سازد گفت: من يعقوب را از دل و جان دوست دارم اگر یعقوب از میان برود همه عمر سیاهپوش خواهم بود و تازنده هستم اسم شوهر نخواهم برد.
بلال بالحن جدی و قطعی پرسید: پس
تكليف من بدبخت چیست؟ من از آن روزی که شما را دیده و از دل و جان عاشق شما شده ام، خورد و خواب بر خود حرام کرده و آرام و قرار از کف داده ام..... طاووس سخت بر آشفت:
بس کن این مزخرفات را! برخیز و گورت را گم کن پس اکنون مهمان من از در میرسد و اگر تو را اینجا ببیند زنده ات نخواهد گذاشت.
بلال تبسمی به لب آورد و قدمی به سوی طاووس برداشت و گفت : حالا که اینطور است یک بوسه به من بده تا زانوانم قوت گیرد و بتوانم حرکت کنم... طاووس از این حرف سخت برآشفت و با فحش و دشنام امر کرد از خانه بیرون برود. ناگهان بلال دیوانه وار به سوی طاووس خبز برداشت و طاووس را بغل گرفت و دستها را دور کمرش حلقه زد و سعی و همت برآن گماشت تا بوسه ای از گونه طاووس برباید... طاووس بنای جیغ و داد گذاشته خدمتکارش را به کمک می طلبید و سعی میکرد سرخود را عقب ببرد تا از تماس بلال در امان باشد ولی بلال که مردی زورمند و قوی هیکل بود دست برنمی داشت و برای ربودن بوسه تلاش می کرد. طاووس که عاجز شده بود یک مرتبه فریاد برآورد ولم کن تا خودم... بلال یقین کرد که طاووس چاره ای جز تسلیم ندیده و می خواهد او را به مراد دل
برساند طاووس را برای یک طرفه العین رها کرد طاووس دست به سینه برد. دشنه یادگاری یعقوب را که در تمام این مدت آن را در زیر لباس روی سینه حفظ میکرد بیرون آورد و از غلاف کشید و تا بلال خواست به خود بجنبد دشنه را تا دسته در سینه بلال فرو برد بلال نعره هولناکی کشید یک لحظه سرپا ایستاد و بعد نقش زمین شد. خون غلیظی از سینهاش فواره زد چند بار ناله کرد و چشمها را فرو بست و خاموش گردید. اتفاقاً ضربت دشنه به قلب بلال اصابت کرده و آن را از هم شکافته و
از کار انداخته بود. طاووس و خدمتکارش هر دو خاموش و هراسان چشم از روی نعش بلال برنمی داشتند. هر دو غرق در وحشت و حیرت بودند تا چندی یارای تکلم نداشتند بلال نفس نمی کشید و بی حرکت روی پیشانی نعش بلال گذاشت لختی که گذشت دست را عقب کشید و گفت: مرده است!
ادامه دارد...
@Iran_Namah
528 viewsedited 17:36