Get Mystery Box with random crypto!

(دبّاغ در بازار عطر فروشان) روزی مردی از بازار عطر فروشان می‌ | تاریخ ۷۰۰۰ ساله ایران

(دبّاغ در بازار عطر فروشان)

روزی مردی از بازار عطر فروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد...
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می گفت و همه برای درمان او تلاش می کردند.
یکی نبض او را می گرفت، یکی دستش را می‌مالید یکی کاهگل تر جلو بینی او می گرفت! یکی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود دیگری گلاب به صورت آن مرد بیهوش می پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می سوزاند..!
اما این درمان‌ها سودی نداشت و مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی می‌گفت..
یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او بنگ یا حشیش خورده است؟؟!

حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند.
تا اینکه خانواده اش با خبر شدند، آن مرد، برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است.
با خود گفت: " من درد او را می دانم برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است.
او به بوی بد عادت کرده و لایه های مغز او پر از بوی سرگین و مدفوع است"
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با عجله به بازار آمد مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد به گونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بدبوی را جلوی بینی برادر گرفت.
زیرا داروی مغزِ بد بوی او همین بود.
چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد.
مردم تعجب کردند و گفتند: " حتما این مرد جادوگر است و در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد..."


@IranAncient