Get Mystery Box with random crypto!

پادشاهی دستور داد افراد کهنسال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را | تاریخ ۷۰۰۰ ساله ایران

پادشاهی دستور داد افراد کهنسال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت.

هنگامیکه جوان باخبر شد ، پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.

هنگامی که ماموران برای تفتیش آمدند . کسی را نیافتند . روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد . که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد .مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شمارا احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت وماجرا راتعریف نمود.مرد لبخندی زد وبه فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!

جوان درمجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش تعجب نمود. وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده وعریان برگرد !
جوان نزد پدر برگشت وماجرا راتعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین وپاشنه کفش را برید وگفت: کفش خودرا بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب! پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت : برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزدپدربرگشت وماجرا را تعریف نمود.پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر وسگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟ پدر گفت : شما انجام بده بزودی خواهی دانست. بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است.
سپس سگش را زد. سگ دوید. پادشاه تعجب نمود!
وگفت:دوست باوفا و دشمن چگونه است؟جوان :به سگ اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان گفت : این همان دوست ودشمن اند.
پادشاه تعجب نمود! و گفت :صبح همراه پدرتان بیایید.

جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود.

صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود. نهایتا جوان و پدرش نجات یافتند.

@IranAncient