Get Mystery Box with random crypto!

خواب دیدم پدرم می‌آید... باهمان صورت محبوب ِ پُر از لبخندش... | داستان کوتاه - طنز و شیرین

خواب دیدم پدرم می‌آید...
باهمان صورت محبوب ِ پُر از لبخندش...
صورتش بود پر از نورِ خدا...
دست بردم که عصایش گیرم...
گفت: باشی تو عصایم فرزند...
دل من تاب نیاورد
و من بوسه زدم بر دستش...
که نگاهش
همان لحظه به چشمم لغزید....
اشک در چشم دوتایی جوشید...
دست پر مهرش را بر سرم باز کشید...

@IranStory

گفتمش ای پدرم...
ما کجا و تو کجا...؟؟؟
ما که دلتنگ توهستیم ، پدر!
پدرم لذت دیدار تو را کم دارم...
سالها میگذرد...
دستی از مهر ندارم به سرم...
و چنان غرق توام ، که ندارم باور...
گفتمش باز ، پدر...
اشکی از گوشه چشمش افتاد...
وندیدم که چه سان رفت پدر...
و دگر باز نگشت...

پنجشنبه است...
از همان پنجشنبه‌های دلتنگی...
و این بار مصادف با سالگرد سفر ابدی پدر...

سـلام ای سکــوت غریبـانـه دل
سـلام ای امیــد دل نا امیـدم
سـلام ای لبخنـد زیبـای خـدا

سکـوت قبرستـان
این دیـار خفتـگان خامـوش را با کلام خـدا می‌شکنیم تا به عزیـزانمان بگـوییم
هنـوز به یادتان هستیـم
هنـوز با شاخه‌های گل به دیدارتان می‌آییم
و با آب و گلاب مزارتان را شستشـو میدهیم.

درست است که شمـا در دیار فـرامـوشـان آرمیـده‌ایـد
امـا خانـه ای در قلبهـای مـا داریـد ابـدی...
آرام بخـوابیـد کـه به یـادتـان هستیـم...

خـداحافـظ ای آشنـای قـدیمـی
خـداحافظ ای خفتـه در خاک
خداحافـظ ای مانـده در یـاد...

#دلنوشته

Join عضویت
@IranStory