Get Mystery Box with random crypto!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف | داستان کوتاه - طنز و شیرین

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست.

@IranStory

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.
هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،
او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

@IranStory

Join عضویت
@CafeShademani