2021-04-26 19:38:59
#داستان_شب
سال 1334/ یادم است اولین جلسه در اولین روز کلاس اول بود. آقا معلم وارد کلاس شد. بچه ها با بی حالی بر پا کردند. آقا معلم گفت: بنشینید. بعد هم فوری پای تخته حرف
الف و ب را نوشت و گفت: این الف است، بگویید الف.
همه گفتند: الف. گفت: این ب است. همه بگویید: ب.
همه گفتند: ب. گفت: حالا کاغذ و قلم را در بیاورید و بیست بار الف و بیست بار ب بنویسید. اول مهر بود و هوای یزد، دلکش و دل انگیز و باغچه مدرسه پر از انار بود.
پنجره کلاس هم باز بود. آقا معلم صندلیاش را گذاشت کنار پنجره، رو به روی حیاط و خودش پشت کرد به بچه ها و روی صندلی نشست. بچه ها هم تقلا می کردند که شکل الف و ب پای تخته را روی کاغذ بنویسند.
البته من و چند نفر دیگر که پیش ملا رفته بودیم، نوشتن برایمان راحت تر بود. نیم ساعتی آقا معلم در تفکر بود. بعد بلند شد و سری به میزهای بچه ها زد. یکمرتبه آقا معلم، سیلی محکمی به اصغر زد. طوری که اصغر سرش خورد به سر همکلاسی پهلویی. چرت بچه ها پاره شد، همه هاج و واج که؛ اصغر چه کار کرد که آقا معلم این طور محکم توی صورتش زد.
آقا معلم گفت: «بچه دست راستت را کردی تو جیبت و با دست چپ می نویسی؟ بیا بیرون.»اصغر، ضعیف و نحیف و مردنی از روی نیمکت بلند شد و از ردیف دوم میزها جلوی تخته سیاه آمد. آقا معلم گفت: «کره خر، احمق, کودن! هنوز هم که دست راست را کردی تو جیبت!»
و با لگد محکم به پشت اصغر زد؛ اصغر بیچاره به شدت به طرف دیوار پرت شد و ناخودآگاه دست راستش را از جیبش بیرون آورد. او دستش را حایل خودش و دیوار کرد.
دست راست اصغر از مچ، قطع بود.
این تلخترین خاطره ی تحصیلی از اولین روز کلاس ابتدایی، باعث شد که هروقت چپ دستی را میبینم، یاد معلم کلاس اول و اصغر بیفتم و همه چپ دستها را دوست بدارم.
شازده حمام؛ گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰
دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
@jadejo
434 views16:38