احمد غلامی نویسنده و روزنامهنگار محمدعلی موحد میگوید: « | جامعه مدنی
احمد غلامی نویسنده و روزنامهنگار
محمدعلی موحد میگوید: «پیری مثل عاشقی است، تا تجربهاش نکنی آن را نمیفهمی». اما گویا پیری چندان او را آزار نمیدهد و با لحظههای دشوار آن کنار آمده است. کنارآمدن یعنی خوکردن به ضعفها و قوتهای بدن در دوران کهنسالی. واژه عجیبی است کهنسالی: «این فصل دیگریست که سرمایش از درون درکِ صریحِ زیبایی را پیچیده میکند». محمدعلی موحد روی صندلیِ خودش نشسته است، من در کنارش و حسین گنجی با فاصلهای بیشتر در روبهرویش قرار دارد؛ اما هر دو در تیررس نگاهش هستیم. هر دوِ ما را میکاود و عیارمان را میسنجد. نعلینی به پا دارد و لباسهای پاکیزه و مرتبش رشکبرانگیز است. از پشت سر او میز کارش پیدا است. مرتب و منظم نیست و نباید هم باشد. کارِ مدام و کنکاش در روزگار سپریشده نظمی از آنِ خود میطلبد. نظمی در عین بینظمی. آشوبی بهقاعده و منظم که فقط خود موحد آن را میفهمد. زمانی که کتاب «خواب آشفته نفت» را خواندم، هرگز فکر نمیکردم روزگاری در برابر نویسندهاش بنشینم و اینک در برابر او نشستهام و هرچه ذهنم را میکاوم تا نکته درخور شأنِ این کتاب ماندگار بیابم و بحث را به آن بکشانم نمییابم. قرارمان این نبود تا وارد بحثهایی از جنس گفتوگو درباره آثارش شویم. با این وصف، قصدم این بود نکتهای، تصویری یا توصیفی از زوایای نامکشوف زندگی محمدعلی موحد بیابم تا آن را دستمایه روایتهای «مکانها و آدمها» کنم، اما هرچه تلاش کردم او آگاهانه از زیر پرسشهایم فرار کرد و البته بهرسم ادب و مهماننوازی چیزهایی گفت که مطمئنم چندان خوش ندارد آنها را بازگو کنم، پس از خیرش میگذرم و به برداشت خودم اعتماد میکنم. شاید در طول این سالیان آنچه موحد را بیش از هر چیز آزار داده است همان چیزی باشد که نیچه به بهترین وجه در «چنین گفت زرتشت» آن را بیان کرده است: «بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از بانگِ بزرگمردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین میبینم. جنگل و خَرسنگ نیک میدانند که با تو چگونه خاموش باید بود. دیگر بار چونان درختی باش که دوستش میداری؛ همان درختِ شاخهگستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است. پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آنجا که بازار آغاز میشود، همچنین آغازِ هیاهوی بازیگران بزرگ است و وِز وِز مگسانِ زهرآگین... پُر است بازار از دلقکانِ باوقار، و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش میبالد! اینک برای او خداوندگارانِ این دَماند. اما دَم برایشان زور میآورد و آنان بر تو زور میآورند و از تو نیز «آری» یا «نه» میطلبند... کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند. پایهگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیستهاند. بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین زخمگین میبینم. بگریز بدانجا که باد تند و خُنک وزان است...». محمدعلی موحد کار در بازار را ناخرسند مییابد و در همان ایام نوجوانی از آنجا میگریزد. حتی کار در شرکت نفت و کارمندی را نیز ناخرسند میداند. روحش در قالب کارهای اینچنینی نمیگنجد. شعر «تابوتِ خاطرهها» یادگار آن دوران است. موحد میگوید: «وقتی نفت ملی شد، به آبادان رفتم. به دلیل اضطرار رفتم چون کارم در بازار به بنبست رسیده بود. این شعر یادگار سفر اول من به آبادان است. بیش از ده سال در بازار بودم. مضمون شعر اشارههایی به حالوهوای بازار دارد. قطار اهواز از تهران دور میشد. اواخر پاییز بود و تنگ غروب بود و روز بار سفر برمیبست...». «همراهِ دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم./ تا چند شدن چو گرگ تا بتوان/ از چنگِ سگان ربود ستخوان را؟/ وز نقدِ فضیلت و شرف دادن/ تا چند بهای پارهای نان را؟/ این عمرِ حقیر و خوار کی ارزد/ آن مایه گران و سخت تاوان را؟!/ جز درد و غم و عنا نیفزودم/ چندانکه بکاستم تن و جان را/ سیر آمدم ای عجب صبوری چند/ بر روی جگر فشرده دندان را./ بگذار مگر فراغتی افتد/ این خستهدلِ نژند نالان را/ در گور فرامشی سپارم این/ تابوتِ خواطر پریشان را./ همراه دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم.»