Get Mystery Box with random crypto!

متنی برای نشان دادن حالم پیدا نمیکنم. نه حتی عکسی. شاید گاهی م | My Art

متنی برای نشان دادن حالم پیدا نمیکنم.
نه حتی عکسی. شاید گاهی موسیقی ها مرا به یاد خودم بیندازند و مرا تکه به تکه وصف کنند!
نمیدانم مشکل چیست و از کجاست...
که اگر میدانستم نویسنده نمی‌شدم!
انگار بر سر دوراهی های بزرگ مانده‌ام. از آن راه هایی که ان سرشان ناپیداست و حتی نگاه کردن بهشان ترس را عجیب توی دلت می‌اندازد.
من میدانم که خسته‌ام. سر درگم و تنها.
همیشه همینطور بوده ام ... و این بار اگر با روانشناسی صحبت کنم و او باز همان حرف کلیشه‌ای " ریشه‌ی این مشکلات در کودکی تو هستند" را به من بگوید خرده‌ای به او نمی‌گیرم.
حالا دارم به این فکر می‌کنم که این کلمات را برای که می‌نویسم ... کسی قرار نیست هیچ وقت اینها را بخواند! اما ... مگر اهمییتی دارد؟
از سر و صدا‌ها و شلوغی بیرون که بگذریم، درون سخت آشفته و بی نظمی‌اش ویران کننده است ...!
همه‌جا را سیاه و سفید می‌بینم!
کاش کسی بیاید و رنگی به در و دیوار این خانه و رنگی هم بر چشمان و روح من بپاشد! ...
پاییز دارد می‌گذرد و زمستانی سرد در راه است و من
هوای گم شدن به سرم زده. هر روز ساعت‌های طولانی می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که از همان راه های تکراری چطور رد شوم که به گم شدنی زیبا و مخوف منتهی شود. هر روز صبح بعد از بیدار شدن چشم‌هایم را می‌بندم و صحنه‌ها را توی ذهنم مرور می‌کنم. از جا بلند می‌شوم ، بدون فکر دم دستی ترین لباسم را بر‌می‌دارم و ان را خیلی شلخته بر تن می‌کنم و گاهی حتی دکمه‌ها را اشتباه می‌بندم. اما برایم مهم نیست. تنها چیزی که اهمیت دارد "رفتن" است.
شلوار سیاه رنگ و رفته‌ام را برمیدارم و با ذهنی شلوغ بر تن می‌کنم. نمی‌دانم که به چه فکر می‌کنم اما می‌دانم که ذهنم همیشه مشغول است. حتی در خیالات!! پس از اینکه پوشیدن تمام می‌شود کلید ها و گوشی‌ام را جا می‌گذارم و می‌روم. همه‌چیز را جا می‌گذارم و می‌روم...
اما همه‌اش این نیست، هر بار وقتی چشم‌هایم را برای گم شدن می‌بندم، با خودم دعوایم می‌شود که چرا از همان راه تکراری و خلوت می‌روی ؟؟ داد می‌زنم که مگر می‌شود کسی روزی صد بار از یک راه برود و هر روز همان راه را برود و باز گم بشود؟؟!
من آدم ترسویی نیستم! حتی می‌توانم بگویم جسور ترین آدمی هستم که در طول عمرم دیده‌ام!!
اما نمیدانم این فلسفه‌‌ی گم شدن در راه‌های تکراری چیست که ذره ذره جان مرا می‌مکد و من را هر روز از دیروز فرسوده تر می‌کند ...
زندگی من این روز‌ها شبیه تئاتری خسته کننده شده که حتی بازیگر اصلی‌اش که من باشم از این چرندیات خسته‌شده و میخواهد از روی صندلی‌های قرمز سالن بلند شود و برود پی کارش و در مهمانی‌ پنجشنبه شب برای دوستانش همه‌چیز را تعریف کند و گیلاس به دست با خنده بگوید" اه! چرند و پرند ترین تئاتری بود که به عمرم دیدم! وقتتان را برایش تلف نکنید! "
اما من خودش هستم! ...
نمی‌توانم از روی صحنه پایین بیایم!
نمی‌توانم ادامه ندهم...!
گاهی سعی می‌کنم رو به تماشاگران اجرا نکنم...
از دیدن صورت‌های خسته و بی حوصله‌شان غمی عمیق به دلم چنگ می‌زند ...
من روی صحنه، هر لحظه در حال جنگم...!
در یک سمت ذهنم همان منی در رفت و آمد است که می‌خواهد گم بشود اما راه را بلد است و هر بار دست از پا دراز تر به خانه بر می‌گردد.
آن طرف دیگر منی ایستاده که دارد پشت سر هم به صورت من سیلی میزند و مرا برای هدر دادن روز‌ها و رویاهایم و فروختنشان در ازای چرندیات سرزنش می‌کند ... !
در طرفی دیگر من نشسته‌ام. دست‌هایم را دور زانوانم پیچیده‌ام و سرم را بر روی آنها قرار داده‌ام و اشک می‌ریزم. نمی‌دانم برای چه چیزی یا چه کسی ... !
و در این بین من ایستاده‌ام! درست در وسط ذهنم، و نمیتوانم تکان بخورم چون من ها روی بال‌های من ایستاده‌اند و اینگونه من قدرتی برای پرواز ندارم!
شب‌ها کابوس نمی‌بینم ... !
هیچ کدامشان ترسناک نیستند ...
من از شدت مغموم بودن خواب هایم از جا میپرم!
کاش تمام اینها یک بازی مسخره بود و کاش میتوانستم از بیداری هم بپرم و بعد تمام شود!
میتوانستم یک نفس عمیق بکشم و بگویم "حقیقت نداشت ... تمام شد و رفت ! "
این روز‌ها باز شبیه من قبلی‌ام شدم .
من از تمام آدم‌ها متنفرم. از خودم و از تمام آدم‌ها.
من تنهایی‌ام را به همه چیز ترجیح می‌دهم و همزمان از این تنهایی نیز متنفرم!!
من از اینکه در جواب "چه شده" های از سر نگرانی آدم ها می‌گویم " چیزی نشده، اتفاقی نیوفتاده، من خوبم!" متنفرم ... !
من از خاطره‌سازی از هیچ و عشق به هیچ متنفرم!
من از این تنفر ... از تمام این اشک‌ها متنفرم و خسته...


یگانه کریمی