ما هیچ چیزمان به هم نمیخورد! میدانستیم که علاقهای هست اما کا | My Art
ما هیچ چیزمان به هم نمیخورد! میدانستیم که علاقهای هست اما کاری برایش نکردیم عشق هامان مثل ماهی های از آب بیرون افتاده جان دادند و خیره به چشمهای بسته و دستان دور ما، مردند... حالا بسیار دور شدهایم هر دویمان از هم! از آن روز ها و آن احوال خوش بینمان یخ بندان است! از او خبری نیست ! به خاطر غرور بیخودش ! از من خبری نیست ... برای ناخوش احوالی ها و دلتنگی ها و دلخوریهای کال ! ما هیچ چیزمان به هم نمیخورد ... حالا از همان چند تکه بوسههای از راه دور و ابراز علاقههای سر بسته هم چیزی نمانده .. از من هم چیزی نمانده...! میدانی ... خاطرهها سلاحهای کشتارند! ما خیلی وقت است که با همین چند خاطرهی نصفه و نیمه از آغوش ها و دستهای در هم تنیده خودمان را دستی دستی به کشتن دادهایم ...!