Get Mystery Box with random crypto!

جملات زیبا

لوگوی کانال تلگرام jomlehayeziba — جملات زیبا ج
لوگوی کانال تلگرام jomlehayeziba — جملات زیبا
آدرس کانال: @jomlehayeziba
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 513
توضیحات از کانال

ادمین کانال@ahmad_rabani

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-08-03 05:40:50 @jomlehayeziba

خوشبختی کجاست!

قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود…
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .
با خود می گفت: ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “…
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با نرده های شکسته را دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.

سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب, خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید…

خوشبختی در کنار ماست، قدرش را بدانیم…

25 views02:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 05:23:56 @jomlehayeziba

گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.

ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.

دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.

34 views02:23
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 06:31:51 @jomlehayeziba

دانایی به رمز داستانی می‌گفت: در هندوستان درختی است که هر کس از میوه‌اش بخورد پیر نمی شود و نمی‌میرد.
پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد، یکی از کاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا کند و بیاورد.
آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو کرد. شهر و جزیره‌ای نماند که نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را می‌پرسید، مسخره‌اش می‌کردند. می‌گفتند: دیوانه است. او را بازی می‌گرفتند!
بعضی می‌گفتند: تو آدم دانایی هستی، در این جست و جو رازی پنهان است... بعضی به او نشانی غلط می‌دادند. از هر کسی چیزی می‌شنید.
شاه برای او مال و پول می‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو کرد.
پس از سختی‌های بسیار، ناامید به سوی ایران برگشت؛ در راه می‌گریست و ناامید می‌رفت... تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه کرد و کمک خواست. شیخ پرسید: دنبال چه می‌گردی؟ چرا ناامید شده‌ای؟
فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب کرد تا درخت کم‌یابی را پیدا کنم که میوه آن آب حیات است و جاودانگی می‌بخشد. سال‌ها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد.
شیخ خندید و گفت: ای مرد پاک دل! آن درخت، درخت علم است و جایگاهش در دل انسان!
درخت بلند و عجیب و گسترده دانش، آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفته‌ای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی.
آن معنای بزرگ (علم) نام‌های بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب، گاه دریا و گاه ابر، علم صدها هزار آثار و نشان دارد. کمترین اثر آن عمر جاوادنه است...
مثنوی مولوی

36 views03:31
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 05:23:58 @jomlehayeziba

مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد.
در میان برف، اژدهای بزرگ مرده‌ای دید. ابتدا خیلی ترسید، امّا وقتی دید اژدها مرده است، تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند، و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگیرد!
او اژدها را کشان کشان تا بغداد آورد.
همه فکر می‌کردند که اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بی‌حرکت بود.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود... دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بی‌جان است اما در باطن زنده و دارای روح است و اگر فرصتی پیدا کند، زنده می‌شود و ما را می‌خورد.

45 views02:23
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 05:45:26 @jomlehayeziba

قورباغه در نوک برج

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
شرح حکایت:

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره. پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.

55 views02:45
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 06:43:09 @jomlehayeziba

مامورین اِسکله به مسافرین جدید راه دادند که سوار کشتی بشوند . . .
مردی چاق با سرعت به طرف پلکان کشتی دوید و اولین مسافری بود که وارد کشتی شد و خودش را به عرشه جلوئی رساند!
مدتی اطرافش را نگاه کرد، می خواست ببیند کدام سمت آفتاب گیر است. بقیه مسافرین بتدریج وارد کشتی شدند و هر کدام محلی را برای نشستن خود انتخاب کردند، اما مرد چاق هنوز محل دلخواهش را پیدا نکرده و مرتب این طرف و آن طرف می رفت.
برای پیدا کردن جای مناسبی به طرف عرشه کشتی رفت، اما آنجا سقف نداشت و اشعه تند آفتاب مسافرین را ناراحت می کرد او به طرف سالن کشتی رفت . . . آنجا یک نیمکت خالی پیدا کرد. اما این نیمکت بر خلاف حرکت کشتی بود و حال مسافر ممکن بود بهم بخورد! با سرعت به طرف سالن پائینی دوید . . . چشمش به یک صندلی خالی افتاد به طرف صندلی خیز برداشت . اما قبل از اینکه به صندلی برسد مسافری که کنار صندلی ایستاده بود روی آن نشست.
بسرعت از پله ها بالا رفت و به طرف سالن لوکس دوید، آنجا هم کاملا " پر شده بود، به طرف سالن درجه ۲ دوید اما آنجا هم جای خالی گیر نمی آمد ! . . . به سالن زیر زمینی دوید! آنجا هم پر شده بود . . . دوباره خودش را به عرشه رساند! اما از صندلی خالی خبری نبود! . . .
مرد چاق از نشستن چشم پوشیده بود، فقط دلش می خواست جای نسبتا" راحتی پیدا کند بایستد!
بار دیگر به تمام سالن ها سر کشید . . . به عرشه رفت، به همه جا سر زد اما از جای خالی حتی برای ایستادن اثری نبود!...

63 views03:43
باز کردن / نظر دهید
2022-07-26 07:15:07 @jomlehayeziba

در زمان شاه عباس صفوی، ماست یکی از ضروریات زندگی مردم بود.
روزی شاه عباس به وزیرش می گوید: قوت مردم فقیر، ماست است و ماست بند ها نیز مرتب قیمت ماست را بالا می برند. باید حكمی بدهیم كه قیمت ماست ها زیاد نشود. پس امر می كند كه قیمت ماست نباید از فلان مقدار بیشتر شود.
روزی به پادشاه خبر می دهند كه ماست بند های شهر دو نوع ماست می فروشند. ماست شاه عباسی كه به قیمت اعلام شده فروش می رود و ماستی كه به قیمت بالا فروش می رود.
پادشاه با لباس مبدل به بازار می رود و طلب ماست می كند.
ماست بند می گوید: چه ماستی می خواهی؟
پادشاه با تعجب می پرسد: ماست می خواهم دیگر! چه فرقی می كند؟
ماست بند می گوید: گوئی تازه به این مملكت آمدی؟! در این ولایت دو نوع ماست داریم. ماست شاه عباسی كه همان دوغی است كه در جلوی در است و به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی هم پشت دكان داریم كه ماستی سفت و آب رفته است و قیمتش بالاتر از قیمت اعلام شده است. حالا از كدام می خواهی؟!
پادشاه دستور می دهد كه ماست بند را وارونه از در دكان آویزان كنند و كمرش را محكم ببندند و تمام ماست های آب بسته را در پاچه های شلوارش بریزند و بعد پاچه هایش را محكم ببندند و آن قدر در آن حالت بماند تا تمام آب ماست ها كشیده شود!! بعد از این حكم، تمام ماست بند ها از ترس شاه، ماست های خود را در كیسه كردند و مقابل در دكان آویختند.
از آن پس هر كسی كه كاری را از روی ترس و اجبار انجام می دهد می گویند كه:
فلانی ماستش را كیسه كرده است...

83 views04:15
باز کردن / نظر دهید
2022-07-25 05:01:08 @jomlehayeziba

به من زل زده است.نگاهش اما خالی است.میگویم:کفش ها نشان دهنده ی نوع زندگی آدم هاست و تو خوب میتوانی زندگی شان را روی کفش ها بخوانی.میگوید:زندگی کفش ها نیستند،زندگی افکار ما است.میگویم:همین افکار ما هست که زندگی را محاصره کرده.نگاه اش را از روی کفش های زوار در رفته بر می دارد و زُل می زند به من،میگوید:تو فکر می‌کنی که افکار ات تو را و زندگی ات را در برگرفته اند؟! عجیب است پس اگر این طور که تو می گویی باشد این جا ایستادن ات چه معنایی میدهد؟یعنی تو فکر نکرده سر از این شهر و کوچه ها و آدم ها در آوردی؟!می گویم:گاهی برای شناختن زندگی باید از افکارت که محاصره ات کرده اند بیرون بزنی.می گوید:قبل از آن که پشیمان شوی زندگی را خوب لمس کن،قبل از آن که دیر شود.می گویم: منظورتان قبل از مرگ است! می‌گوید:مرگ هم تعریفی از زندگی است.سرش را می اندازد پایین و به کارَش ادامه می دهد و من قبل از آن که بخواهم کلمه ای بگویم نگاهی به چهره اش می اندازم.آن وقت توی ذهن ام خط و خطوط روی صورت اش را می شمارم.دلم میخواهد کنارش بنشینم و گپ بزنیم.او ساکت است،آرام است.یک آدم عجیب است.رازهایی دارد که ما از آن ها سر در نمی آوریم.دست هایش حین دوختن کفش های زوار در رفته می لرزد اما طوری کناره های کفش را می دوزد انگار کن با چرخ خیاطی کار کرده است.خطوط حک شده روی صورت اش تمامی ندارند حین شمارش می گویم:مرگ من از زمانی آغاز می شود که دیگر قادر به فکر کردن نباشم و زندگی ام روزی متوقف می شود که تلاشی برای آزادی از حصاری که دورم تنیده است،نکنم.بهتر بگویم؛می خواهم یک بار دیگر خودم را بشناسم،میخواهم یک بار دیگر خودم را بسازم.این ها را می گویم و طوری از او دور می شوم که انگار هیچ وقت با او همکلام نشده ام.او به دوختنِ ادامه دادن روزهای آدم ها ادامه می دهد...

65 views02:01
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 05:33:52 8 @jomlehayeziba

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار خود منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟
پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!!
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت، یاد حرف‌های پسر افتاد...
اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد... شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم...

59 views02:33
باز کردن / نظر دهید
2022-07-23 06:32:47 @jomlehayeziba

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى خیس شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید: "ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟" کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم.
مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: "بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم."
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: "ببخشین خانم! شما خیلی پولدارین؟"
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: "من، اوه… نه اصلاً!"
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: "آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره!"
آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند... فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند... صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. ولی لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم... هیچ وقت یادمان نرود که هرچقدر هم از لحاظ مادّی در سختی باشیم، بسیاری هستند که حسرت همین زندگی ما را می خورند...

64 views03:32
باز کردن / نظر دهید