Get Mystery Box with random crypto!

جملوو

لوگوی کانال تلگرام jomloo — جملوو ج
لوگوی کانال تلگرام jomloo — جملوو
آدرس کانال: @jomloo
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 3
توضیحات از کانال

با افتخار، قدرت گرفته از روبات بی نظیر جملوو!
@JomlooBot

Ratings & Reviews

5.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

3

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2019-02-08 09:00:02 چیزهایی هست ؛

خیلی بدتر از تنهایی.
اما سال ها طول می کشد
تا این را بفهمی...
وقتی هم که آخر سر می فهمی اش،
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز
بدتر از
"خیلی دیر" نیست....

#چارلز_بوکوفسکی

به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
456 views06:00
باز کردن / نظر دهید
2019-02-08 08:30:04

صبح می تواند شبیه به رژ لب کمرنگی باشد که زنی به لب هایش می مالد،
یا شبیه به شانه زدن موهای خرمایی اش جلوی آیینه،
یا شاید،
شبیه به یک نگاه عمیق و طولانی،
از همان نگاه ها که دو دلداده را وسوسه ی آغوش می شود،
آری صبح همان نگاه عمیق و طولانی ست،
همان نوازش دست گرم خورشید بر لب های سرخ زن پشت پنجره است

به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
440 views05:30
باز کردن / نظر دهید
2019-02-08 08:30:04
سلام صبحتون بخیر و پر نشاط

سلام به روز و روشنی
سلام به آهنگ خوش زندگی
سلام به مهر و صفای دلهای بی ریا
سلام بردوست و آشنا
امروزتون بی نظیر
روحتون درسلامتی ونشاط
و نگاه خدا همراهتون

@Jomloo
280 views05:30
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 20:30:03
خـــدایا...
ما برای داشتن دست های تو
ریسمان نبسته ایم،دل بسته ایم

همین که
حال دلمان خوب باشد
برایمان کافیست

الهی امشب حال دلتون خوب باشه!

شبتون سرشار از آرامش

@Jomloo
245 views17:30
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 20:30:02  
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

شب بخیر

به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
200 views17:30
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 20:00:02


حکایتی زیبا و خواندنی




مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید: چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت، مرد باتعجب پرسید: چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی زنان!
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند.

شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود در حالیکه سیگارش را میتکاند به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر...!




به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
186 views17:00
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 20:00:02 #انگیزشی
این داستان را به دیگران نشر دهید!
داستـان کـوتاه انگیـزشی
یکی از نخستین بارهایی که به خارج از کشور رفته بودم، در وین، پیرمردی از من پرسید: بزرگترین رویای تو چیست؟ گفتم: «معلمی و نویسندگی». اما به دلیل شرایط اقتصادی حاکم بر کشورم، شغل بازرگانی را برگزیده ام.
پرسید: رویاهایت را چند فروختی؟ گفتم: مگر رویا فروختنی است؟ گفت: تو رویاهایت را به سازمانی که تو را استخدام کرده فروخته ای. اگر ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار.
تو بزرگترین رویای زندگیت را ١١٠ هزار دلار فروختی و من شرمسار از خودم، ساعت ها به آن حرف می اندیشیدم.
نتیجه گیری
دوست قدرتمندم!
خودت را ارزان نفروش...
ارزش تو به وسعت آسمان هاست...
تو با ارزش ترین فرد زندگی خودت هستی!

به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
128 views17:00
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 19:30:02 یادتونه.....!!!؟؟؟؟
اندی هی میگفت:«دختر ایرونی مثل گله....چه رنگو بویی داره»








کثافت خودش رفت زن خارجی گرفت!!!!


الان یهو یادش افتادم عوضی...

به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
105 views16:30
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 19:30:02 .ﻗﺪﯾﻤﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻣﺎﺩﺭُ ﺑﺒﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮُ ﺑﮕﯿﺮ
ﻣﺎ ﭘﺎ ﺷﺪﯾﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ..
ﺗﺎ ﻣﺎﺩﺭُ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ!









ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﺗﻮﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻩ ماه عسل اومدیم ﺷﻤﺎل...!!!


به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
94 views16:30
باز کردن / نظر دهید
2019-02-07 19:00:02


حکایتی بسیار زیبا و خواندنی




توی یکی از فیلم های جیمز باند، یک دیالوگ جالب بود!
هنرپیشه نقش منفی به جیمز باند گفت: “وقتی بچه بودم موش های صحرائی به مزرعمون حمله کردند و تمام محصول هامون را خوردند. مادر بزرگم چند تاشون را انداخت توی یک قفس و بهشون غذا نداد تا از گشنگی شروع کردند هم دیگه را بخورند. دو سه تا موشی که آخر سر موندند را آزاد کرد…
بهش گفتم: مادر بزرگ چرا آزادشون میکنی؟ گفت: ”این ها دیگه موش خور شدند و هر موشی وارد مزرعه بشه تیکه تیکه اش میکنند!”

( آری اینست حکایتی تلخ از یک جامعه آفت زده)

مواظب باشیم بخوردن همدیگه عادتمون ندهند...





به جمع ما بپیوندید
https://t.me/Jomloo
84 views16:00
باز کردن / نظر دهید