#سطح_متوسطه #داستان_کوتاه #گرگ_و_گوسفند گرگی از نزدیکی نهر آب | آموزش زبان فارسی
#سطح_متوسطه #داستان_کوتاه #گرگ_و_گوسفند
گرگی از نزدیکی نهر آبی می گذشت، دو گوسفند را دید که آب می خوردند. گرگ آهسته به آنها نزدیک شد و گفت: من خیلی گرسنه هستم و همین الان شما را میخورم. گوسفندها گفتند: می خواهی ما را بخوری بخور ولی بهتر است یکی از ما را امروز بخوری و دیگری را فردا. گرگ گفت فکر خوبی است ولی امروز کدامتان را بخورم؟ گوسفندها گفتند: تو کنار نهر آب بایست، بعد ما به طرف تو می دویم، هرکس دیرتر رسید، او را امروز بخور. گرگ ساده قبول کرد و از فکر خوردن گوسفند خیلی خوشحال بود. گوسفندها با سرعت دویدند و وقتی به گرگ رسیدند محکم او را زدند و در آب انداختند و خودشان فرار کردند.