امروز که هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و انقلاب و تیاترشهر و ولیع | کاف
امروز که هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و انقلاب و تیاترشهر و ولیعصر رو پیاده گز کردم و کارهام رو یکییکی تیک زدم؛ احساس کردم کمی به زندگی برگشتم. قبلتر فکر میکردم یکی دکمهی مکث این زندگی رو زده و دارم درجا میزنم. درجا میزنم ولی ازم انرژی کم میشه. خسته میشم. انگار دارم روی تردمیل میدوام. چه فعل عجیبی؛ «میدوام»! بهم گفته بود بنویس چیزهایی که میخوای رو. نوشته بودم و فهمیدم چیزی که میخوام رو واقعن باید بخوام و ادا در نیارم براش. آدمیزاد بیشترِ وقتها ادا در میآره آخه. به «زمان» بیشتر اهمیت دادم و برنامهی یه هفتهم رو نوشتم. مثل سابق. دو سه ماهی بود که این کار رو گذاشته بودم کنار. دوباره بهش برگشتم و قراره بیخیالش نشم. زمان خیلی مهمه. «دکارت» پونصد سال پیش گفته بود حتی پرستوها هم به زمان اهمیت میدن؛ واسه همینه که بهار سروکلهشون پیدا میشه، نه توی سگِسرمای زمستون. آدمیزاد باید بدونه کِی بره و کِی بیاد؛ و باید بدونه برای کسی که هی میره و میره و چیزی از اومدن بهت نشون نمیده؛ انگشت وسط بالا بگیره. سگِسرمای زمستون رو دکارت نگفته بود. جملههای بعدیش رو هم. اینارو خودم گفتم. قرار نیست چون جمله از یه فیلسوفه بهش گوش کنیم. ببین عقلت چی میگه. اگه میگه درسته؛ پس گوش کن. حتی اگه دکارت نگفته باشدش.