روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بتِ عربدهجویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم بستهٔ سلسلهٔ سلسلهمویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غَمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سُنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت این همه مشتری وُ گرمی بازار نداشت یوسفی بود، ولی هیچ خریدار نداشت اول آنکس که خریدار شدش من بودم باعث گرمیِ بازار شدش من بودم عشق من شد سببِ خوبی و رعنایی او داد رسواییِ من شهرت زیبایی او بس که دادم همهجا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او #وحشى_بافقی 360 views05:39