سر انجام جان رنج دیده به جایی میرسد که دیگر تاب درد را ندارد و | 🕉 سالک عشق 🕉
سر انجام جان رنج دیده به جایی میرسد که دیگر تاب درد را ندارد و تا فرو نپاشد نمیتواند خویشتن را بیابد،، جانی که در یکپارچگی نیست باید هزارپاره شود شرحه شرحه شود و در هر تکهای از این دردها خویش را کشف کند،، از زندان عواطف دل کَن، از خدمت به عقل، خویش را وراهان،
زندانی از عاداتمان ساخته ایم که خود زندانبان آن شده ایم و تنها خوشیم به یک باریکهی نور از پنجرهی مرتفع حبس،، روح هر لحظه ما را میخواند که برویم به باغ آزادی اما دل کندن از عادات برایمان دشوار شده، اما باز هم زندگی در وجه بیرونی هر لحظه تلنگری بر ما میزند و تکانمان میدهد ضربتی میزند تا دردمان بیاید از این چسبندگی، و هر ضربه برکتی در این دردها برایمان هدیه میکند تا همان دردها دروازهی درک ما شوند و حاصل این دردها صلح و آشتی و شعف خویش است،، خوش است دردی که مرا از منیت رها کند، آنرا بجان میخرم تا بسوزاند و به شکوه و آزادگی زیستنم درآید.