و دل من با بیاشکترین چشم میگریست. اینک سرخترین خون من تنها | خوشبخت مُردن
و دل من با بیاشکترین چشم میگریست. اینک سرخترین خون من تنها آتش روشن در این دشت خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت میلرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود میپیچم. از پا تا سر -من- خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تن من میروئید. و درد در رگهای من میجوشید. و درد راه میجست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم، و همهی کالبدم به خود پیچید؛ و من لرزیدم، و همهی کالبدم به خود لرزید؛ و من خود را در خود فرو بردم، و من در من فرو رفتم...