Get Mystery Box with random crypto!

L *جناب سرهنگ* ‏سرهنگ بازنشسته ارتشی که سابق فرمانده پاد | خویگان نما

L
*جناب سرهنگ*

‏سرهنگ بازنشسته ارتشی که سابق فرمانده پادگان بود تعریف می کرد:

*" بعد از بازنشستگی نیازمندی های همشهری را بالا پائین می کردم تا با پیدا کردن شغلی شکم اهل بیتم را هر چه بیشتر سیر کنم!*

چشمم به آگهی فروشندگی برای فروشگاه لوازم ورزشی خورد. زنگ زدم، طرف گفت بیا ببینمت.

*رفتم و از سابقه کاری ام پرسید. صاحب فروشگاه جوانکی زیر ابرو برداشته بود، خجالت کشیدم بگویم سرهنگ بازنشسته و فرمانده پادگان بوده ام. گفتم استوار بازنشسته ارتش هستم!*

گفت از فردا با ماهی یک و دویست سرکار بیا.

*قبول کردم و فردا اول صبح روانه محل کار جدیدم شدم. جوانک همان اول صبح من را دنبال خرید نان سنگک و کره و مربا فرستاد. در حالی که برای خرید کره و مربا می رفتم یادم آمد روزگاری اوایل صبح، به محض ورودم به پادگان شیپور می زدند و یگان تشریفات ایست خبردار می کشیدند. بیش از چند هزار کادری و سرباز جلویم رژه می رفتند... کره مربا و نان سنگک را گرفتم و جلوی رئیس زیر ابرو برداشته ام گذاشتم که بلا درنگ مرا مامور دم کردن چای کرد*.
حوالی ظهر مامور خرید چلوکباب نهار از فلان رستوران شدم و تاکید کرد پیاز هم بیار!
*چلو کباب را گرفتم و جلوی دست صاحب کار گذاشتم و خودم مشغول خوردن عدس پلوی همسرِ بدبختم شدم*.
فردا صبح مجدد خطاب به من گفت برو پنیر لیقوان بگیر، با شرم و خجالت *گفتم: قربان ببخشید من برای فروشندگی اینجا مشغول به کار شدم نه دم کردن چای و خرید پنیر لیقوان! *
جوانک بهم ریخت و جواب داد: همینه! دوست داری بمون ! *دوست نداری بفرما! *
کارت شناسایی ام را درآوردم و به جوان نشان دادم ، گفتم: من سرهنگ بازنشسته هستم، *فرمانده پادگان بودم زمان جنگ در جبهه بیش از چهل ماموریت برون مرزی داشتم، بارها با عزرائیل سلام علیک کردم! تقصیر تو نیست جوون ، کار از جای دیگه خرابه! و زدم بیرون.*
جوانک هر چقدر صدایم زد: جناب سرهنگ! جناب سرهنگ!... پشت سرم را هم نگاه نکردم و راهی خانه ام شدم".
*دلم آروم و قرار ندارد بعد از ۳۰ سال خدمت و ۸سال جنگ و ۲سال بعد از جنگ در بیابانهای مرزی ایران و عراق در کمترین امکانات و زندگی با همکاران بدبختم در چادرهای گروهی.. حالا باید پادوی یه الف بچه زیر ابرو برداشته باشم. آتشی در دلم افتاده* که تمام وجود
را عین خوره داره از بین* *میبره....



ما در جامعه حرمت ها را شکسته ایم
*بزرگان را کوچک و افراد کوچک را بزرگ کرده ایم*

ارزشها گم شده و مردانگی قبح خودش را از دست داده

*واقعا جامعه ما دارد به کجا می رود*؟


برگی از خاطرات سرهنگ دو پیاده محمدرضا اختردانش فرمانده وقت گردان ۱۵۱ پیاده تیپ ۴ لشگر ۹۲ زرهی مکانیزه اهــواز