Get Mystery Box with random crypto!

همراهان کودزر فراهان

لوگوی کانال تلگرام kodzarfarahan2 — همراهان کودزر فراهان ه
لوگوی کانال تلگرام kodzarfarahan2 — همراهان کودزر فراهان
آدرس کانال: @kodzarfarahan2
دسته بندی ها: مسافرت کردن
زبان: فارسی
مشترکین: 30
توضیحات از کانال

👈به کانال همراهان کودزرفراهان خوش آمدید.
👈هدف از ایجاد کانال😊 محبت و همدلی😊
👈اطلاع از رویدادها، وقایع، اخبار، عکس‌ها، فیلم‌ها
✍️لطفا ما را یاری فرمایید.
ارتباط با ادمین: @koodzaradmin
اینستاگرام:
www.instagram.com/kodzar_farahan

Ratings & Reviews

4.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2021-06-20 21:59:52
#هوای_حرم_دارم
اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا عَلیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضی


قبول باشه دختر عزیزم
نرگس آهنگری
پایه ششم

الهی زائر کربلا باشید
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
129 views18:59
باز کردن / نظر دهید
2021-06-20 19:04:31
به مناسبت میلاد حضرت امام رضا علیه السلام

تقدیم به تمام دوستانی که دلشان برای زیارت امام رضا علیه السلام تنگ شده
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
56 views16:04
باز کردن / نظر دهید
2021-06-20 19:02:37
#هوای_حرم_دارم
اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا عَلیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضی


قبول باشه اخوی معزز :
حاج صفی الله گودرزی

الهی زائر کربلا باشید
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
146 viewsedited  16:02
باز کردن / نظر دهید
2021-06-20 18:59:59
#هوای_حرم_دارم
اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا عَلیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضی


قبول باشه دختر عزیزم:
سارینا آقاخانی
پایه اول

الهی زائر کربلا باشید
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
138 views15:59
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 15:52:16 نتایج نهایی دوره سیزدهم انتخابات ریاست جمهوری اعلام شد

رحمانی فضلی: میزان مشارکت 48.8 درصد بود

نتایج قطعی
سید ابراهیم رئیسی 17میلیون و 926هزار و 345رای

محسن رضایی 3میلیون و 412 هزار و 712 رای

عبدالناصر همتی 2میلیون و 427 هزار و 201 رای

قاضی‌زاده هاشمی 999هزار و 718 رای
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
31 views12:52
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 15:25:00 آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم ! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید باهم برویم...))
پایان.

.━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
خدا یار و نگهدارتان امیدوارم از خاطرات دختر شینا خوشتان آمده باشد
ملتمس دعا
غلامعباس حسن پور
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
49 views12:25
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 15:24:54 #دختر_شینا قسمت پایانی

سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته: بهناز ضرابی زاده

━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند.دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.بچه هایم را بو کنم.
44 views12:24
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 15:24:48 دختر_شینا

سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته: بهناز ضرابی زاده
━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخرهم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار میشدند.آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
.━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
ادامه دارد
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
45 views12:24
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 15:24:44 به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت هشتاد و سوم
سال ۱۳۹۴ به منزل یکی از آشنایان رفتم آنها سه دختر ۳۴ ، ۳۶ و ۳۸ ساله داشتند که هنوز ازدواج نکرده بودند و خواستگار مناسبی هم برای آن ها پیدا نشده بود به مادر دختر دخترها گفتم اگر بخواهی داماد مناسب پیدا کنی و دخترانت را به خانه بخت بفرستی نذر صلوات کن و خداوند به خاطر حضرت محمد و آل محمد (ص) برای شما دامادهای خوبی
می فرستد .
سپس یک بند تسبیح پانصد دانه ای به ایشان تحویل دادم و گفتم با این تسبیح صلوات بفرست ان شاءالله دامادهای خوبی برای شما پیدا می شود و اگر با فرستادن صلوات داماد مناسب پیدا نشد شاید مصلحتی در کار است .
فرستادن صلوات هم به راه دوری
نمی رود لااقل از ثواب آن بهره مند
می شوید .
ایشان از آن روز شروع به فرستادن صلوات کرد دو هزار صلوات فرستاده بود که اولین دختر خود را به خانه بخت فرستاد ایشان را دیدم و گفتم که شکر خدا داماد خوبی پیدا کرده ای و صلوات ها نتیجه داده است .
گفتم باز هم برای رضای خدا و خشنودی امام زمان (عج) صلوات را ادامه بده و اگر مصلحت بود داماد دیگری برای شما پیدا می شود .
دو هزار صلوات دیگر هنوز تمام نشده بود که دختر دوم هم به خانه بخت رفت . صلوات را با آن تسبیح ادامه داد و دختر سوم هم به خانه بخت رفت و اکنون دختران آن خانم متاهل هستند .
خداوند به برکت صلوات بر محمد و آل محمد همه فرزندان ما را
خوشبخت فرماید .
خاطره ادامه دارد

┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
44 views12:24
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 15:23:56   
محضر ریاست محترم جمهور منتخب 

  جناب آقای آیت الله دکترسید ابراهیم رئیس السادات (رئیسی)

    با عرض سلام و تحیت
  بار دیگر ملت سرافراز و ولایتمدار ایران، در لبیک به پیام رهبر فرزانه انقلاب، با شرکت پرشور و انقلابی خود در انتخابات، حماسه سیاسی را علی رغم همه تحریم ها و کارشکنی ها، با پیروزی و افتخار، تحقق بخشیدند.

  اینجانب این پیروزی بزرگ را به مردم شریف ایران اسلامی، رهبر معظم انقلاب وخانواده شهداوحضرتعالی تبریک عرض می کنم..

  امید است با همکاری و همفکری همه نیروهای متخصص و متعهد، و با بهره برداری از همه تجربیات گذشته، در جهت خلق حماسه اقتصادی و تحقق اهداف مقدس نظام جمهوری اسلامی ایران که میراث گرانبهای شهداء و امام شهداء است، همواره موفق و موید باشید.

خانم فراهانی ازاراک
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
43 views12:23
باز کردن / نظر دهید