Get Mystery Box with random crypto!

همراهان کودزر فراهان

لوگوی کانال تلگرام kodzarfarahan2 — همراهان کودزر فراهان ه
لوگوی کانال تلگرام kodzarfarahan2 — همراهان کودزر فراهان
آدرس کانال: @kodzarfarahan2
دسته بندی ها: مسافرت کردن
زبان: فارسی
مشترکین: 30
توضیحات از کانال

👈به کانال همراهان کودزرفراهان خوش آمدید.
👈هدف از ایجاد کانال😊 محبت و همدلی😊
👈اطلاع از رویدادها، وقایع، اخبار، عکس‌ها، فیلم‌ها
✍️لطفا ما را یاری فرمایید.
ارتباط با ادمین: @koodzaradmin
اینستاگرام:
www.instagram.com/kodzar_farahan

Ratings & Reviews

4.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 53

2021-05-18 20:29:44
یکی از عجایب دنیا فقط در ایران:
وقتی قیمت دلار نزولی می‌شود ، قیمت روغن جامد گارد صعودی می گیرد


┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
36 views17:29
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 18:02:27
هشدار جدی ، به درهای کرکره برقی حتما قفل بزنید

چرا که خیلی راحت باز میشن
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
117 views15:02
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 17:43:47
گوجه و موز ناشتا نخورید


گوجه:اسید گوجه با اسید معده واکنش داده و باعث سنگ در معده شده


موز: منیزیم بدن‌ بطورناگهانی افزایش پیدا میکند و تعادل منیزیم و پتایسیم بدن بهم میریزد
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
107 views14:43
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 16:20:24 مامانم اومده میگه خبر تیکه تیکه کردن این پسره رو شنیدی؟ گفتم اره بنده خدا
گفت پس اتاقتو مرتب کن تا برمیگردم
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
116 views13:20
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 15:48:59
چه دارو و درمانی خطر مرگ بیماران کووید ۱۹ را کاهش میدهد ؟!

جهانبانی، متخصص بیماری‌های داخلی: درمان ضدویروسی که هم‌اکنون برای بیماران کووید۱۹ تجویز میشود داروی فاویپراویر است. داروی فاویپیراویر حتماً باید با تجویز پزشک مصرف شود و به‌هیچ‌عنوان بیمار خودش نباید اقدام به خرید و مصرف این دارو کند. براساس پروتکل‌های جهانی رمدیسیویر تنها دارویی است که تأییدیه جهانی برای درمان کووید۱۹داشته و اثربخشی خوبی بر روی بیماران دارد، به‌ طوری‌ که مرگ‌ و میر بیماران با مصرف این دارو کاهش داشته است

افراد مبتلا به کرونا ۴ تا ۶ هفته بعد از بهبود علائم  میتوانند واکسن بزنند، اما اگر با شخصی که مبتلا بوده در تماس بوده‌اند، بهتر است ۱۰ روز خود را قرنطینه کنند یا تست PCR دهند و اگر نتیجه تست منفی بود و علائمی نداشتند واکسن را تزریق کنند
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
118 views12:48
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 15:46:12
توپ پینگ پنگ کودک کرمانشاهی را خفه کرد

فرمانده انتظامی شهرستان کرمانشاه گفت: شخصی با مراجعه به ماموران کلانتری 22 بهمن مراجعه و با بیان اینکه ساکن محله گلریزان است عنوان می کند پسر 12 ساله اش به نام "کارن" در حین بازی با توپ پینگ پنگ آن را بلعیده است.

فرد مراجعه کننده عنوان کرده است که این کار باعث خفگی کودک شده و انتقال او به بیمارستان هم بی فایده بود

جسد پسربچه 12 ساله برای تعیین دقیق علت مرگ به پزشکی قانونی منتقل شد.
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
ڪانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2...
110 viewsedited  12:46
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 14:59:20 عباس حسن پور:

دختر_شینا

سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته: بهناز ضرابی زاده
━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
ادامه دارد...

┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
115 views11:59
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 14:59:16 عباس حسن پور:

دختر_شینا

سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته: بهناز ضرابی زاده
━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.

━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━
ادامه دارد...


┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
104 views11:59
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 14:58:37
داستان کوتاه

نقل است دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد.

نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست، دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود، سر دهخدا شکست و خونی شد، به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست.

گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام، من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.»

گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت، صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»

از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
ارسالی خانم توران فراهانی از شهریار
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
93 views11:58
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 14:58:34 تو محل بهش می گفتیم چوپان دروغگو...
چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود. می رفت امام زاده صالح و می گفت رفتیم شمال... بعد از دریا می گفت. از آب تنی کردن... از پیچ های جاده و داد و زدن تو تونل ... وقتی همه تو محل دوچرخه بازی می کردیم به دیوار تکیه می داد و می گفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی می کنم. وقتی می گفتیم بیار بیرون می گفت نه نمیشه. حتی وقتی یه بار دوچرخه م رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد. اینجوری معلوم شد که بازم‌ دروغ گفته. تو امتحان های مدرسه ده می گرفت می گفت هیجده شدم. نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون می ترسم نرفتم ! برای همین رفت سربازی...
خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمی گرفتیم. یه مدت ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا ... گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس می خونه. گفتم اون چی؟ اونم می خوادت؟ گفت آره بابا خیلی... ولی اینم یه دروغ دیگه بود. چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.‌
از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس می کنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن. چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش می خواد. یه دنیا فقط مخصوص خودش... اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته. یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده... پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی می کرده... شاید اون هیچ وقت دروغگو نبوده... فقط تو دنیای اشتباهی زندگی می کرده.
درست مثل خیلی از ما که داریم تو دنیای اشتباهی زندگی می کنیم !!!

ارسالی خانم توران فراهانی از شهریار
┈┉┉━❋ ❋━┉┉┈
کانال همراهان کودزر فراهان
Join
Telegram : @Kodzarfarahan2
91 views11:58
باز کردن / نظر دهید