#شعر_شب آمد که دنیایم کنارش جان بگیرد سردرگُمیهایم سر و سامان بگیرد یک جفت چشم قهوهای در باورم ریخت تا فال خوبی از دو تا فنجان بگیرد میگفت باید دل به دریا زد از آغاز تا اضطرابِ عاشقی پایان بگیرد شعری برایش از شب و باران سرودم تا یاسِ عشقش ریشه در گلدان بگیرد اما شبی از این حوالی بیخبر رفت تا انتقامی سخت از تهران بگیرد با رفتنش دریای غرقِ التهابم جا دارد امشب در دلم طوفان بگیرد حالا به پهنای افق چشمانم ابریست وقتش رسیده بیامان باران بگیرد... شروین سلیمانی @konarsandal 570 views18:15