یه زخم زشت روی پاش وجود داشت. خون #قرمز ꩅ روی پوست سفیدش میرقصید و گوشتش کاملاً لخت در معرض هوا بود.
بدن بیجونش تو سرمای آب هر لحظه بیشتر #سست میشد و به این فکر میکرد که پس چانیول واقعاً ازش دست کشیده. واقعاً براش مهم نبود #آسیب ᨄ دیده؟ نمیخواست بیاد نجاتش بده؟ روحیه #حمایتگرش ༊ کجا رفته بود؟ واقعاً میخواست اینجوری باشه؟
صدای واق واق بلا تموم حیاط رو گرفته بود. غیرممکن بود نشنیده باشه. ماه از همیشه #روشنتر ꪻ به نظر میرسید. آسمون از همیشه #تاریکتر ༢ . سرما داشت قلبش رو پر میکرد. انگار یه بار دیگه باید انتخاب میکرد؛ چانیول رو دوست داشته باشه یا ازش #متنفر ≼ باشه.