2022-06-22 21:42:44
جنایتكاری كه آدم كشته بود،
در حال فرار، خسته به دهكده رسید..
چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوهفروشى ایستاد و به سیبهاى بزرگ و تازه خیره شد،
اما پولى براى خرید نداشت...
دودِل بود كه سیب را به زور از میوهفروش بگیرد یا آن را گدایى كند،
توى جیبش چاقو را لمس مىكرد که سیبى را جلوى چشمش دید!
چاقو را رها كرد...
سیب را از دست مرد میوهفروش گرفت، میوهفروش گفت:
« بخور نوش جانت، پول نمىخواهم... »
روزها، آدمكُشِ فرارى جلوى دكه میوهفروشى ظاهر میشد و بىآنكه كلمهاى ادا كند،
صاحب دكه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت..
یک شب، صاحب دكه وقتى كه مىخواست بساطک خود را جمع كند،
صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد، عكسِ توىِ روزنامه را شناخت...
زیر عكس نوشته بود:
«قاتل فرارى» ؛
و جایزه تعیین شده بود!
میوهفروش شماره پلیس را گرفت...
موقعی که پلیس او را مىبُرد، به میوه فروش گفت:
«آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم!
دیگر از فرار خسته شدم،
هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگىام تصمیم مىگرفتم به یاد مهربانی تو افتادم...
" بگذار جایزه پیدا كردن من، جبرانِ زحمات تو باشد.. "
گابریل گارسیا مارکز
@kurabaz
323 viewsedited 18:42