Get Mystery Box with random crypto!

‍ «خواننده ها عاشق اینن که در مورد مردان درستکاری آواز بخونن ک | Casterly_rock

‍ «خواننده ها عاشق اینن که در مورد مردان درستکاری آواز بخونن که ناچار شدن برای مبارزه با لردی شریر،قانون رو زیر پا بذارن و یاغی بشن.ولی اکثر یاغی ها مردان شیطان صفتی هستن که طمع هدایتشون می‌کنه،بدجنسی وجودشون رو گرفته،از خدایان نفرت دارن و فقط به خودشون اهمیت میدن...

مردان شکست خورده بیشتر لایق دلسوزی ما هستن،با اینکه اونا هم میتونن به همون اندازه خطرناک باشن.تقریبا همشون عوام زاده هایی هستن که هرگز بیشتر از یک مایل از خونشون دور نشدن،تا اینکه یه روز لردی سر برسه و اونا رو به جنگ ببره...

بی کفش و کلاه مناسب و بی زره کافی،زیر پرچمش می‌تازن و بیشتر اوقات سلاحی بهتر از داس یا کج بیل تیز شده یا گرزی که برای خودشون از بستن تکه سنگی با نوارهایی از پوست به سر یه چوبدستی می‌سازن،ندارن...

برادر شونه به شونه ی برادر هجوم می‌بره،پدر کنار پسر و دوست با دوست...

اونا داستان ها و آوازها رو شنیدن،پس
با قلبی مشتاق راهی میشن،به خیال شگفتی هایی که خواهند دید و ثروت و
افتخاری که به دست خواهند آورد.جنگ ماجراجویی خوبی به نظر میاد،بزرگ ترین چیزی که اکثر اونا نصیبشون میشه...

بعد اونا مزه جنگ رو می‌چشن...

برای بعضی‌ها یک بار چشیدنش کافیه تا نابودشون کنه.بقیه چند سالی دوام میارن،تا وقتی که حساب تمام جنگ‌هایی که درش بودن رو از دست میدن،ولی حتی مردی که از صد جنگ نجات پیدا کرده،میتونه تو صد و یکمین جنگ از هم بپاشه؛برادری که مرگ برادرش رو دیده،پدری که فرزندانش رو از دست داده،دوستی که تلاش دوستش رو برای نگه داشتن دل و روده اش بعد از خالی شدن شکمش با ضربه تبر دیده...

اونا سقوط لردی که تا اونجا رهبریشون کرده رو میبینن،و لرد دیگه ای فریاد میزنه که الان مال اون هستن...

اونا زخمی میشن و موقعی که هنوز کاملا خوب نشدن،زخم دیگه ای برمی‌دارن.هیچ وقت غذای کافی برای خوردن نیست،کفش‌هاشون به خاطر راه رفتن زیاد از هم می‌پاشه و لباس‌هاشون پاره و پوسیده میشه و نصف اونا به خاطر نوشیدن
آب آلوده شلوارشون رو خراب می‌کنن...

اونا اگر پوتین جدید،یا ردایی گرم تر و یا حتی نیم خود آهنی زنگ زده‌ای بخوان،باید از روی یه جنازه بردارن و چیزی نمی‌گذره که از زنده ها هم دزدی می‌کنن،از مردمی که تو زمیناشون جنگیدن،از آدمایی درست مثل چیزی که خودشون در گذشته بودن...

گوسفندای اونا رو سلاخی می‌کنن و مرغاشون رو می‌دزدن،و از اونجا تا جایی که دخترانشون رو هم بدزدن،یه قدم کوچیک فاصله است.و یه روز به اطرافشون نگاه می‌کنن و میفهمن که تمام دوستان و خویشانیشون مردن و اونا کنار غریبه ها و زیر پرچمی که به سختی می‌شناسن میجنگن...

اونا نمیدونن کجا هستن و چطور به خونه برگردن،و لردی که بخاطرش میجنگن اسمشون رو نمیدونه،ولی به هر حال اون میاد و با فریاد میگه که نظم بگیرن و با نیزه ها و دهره ها و بیل های تیز شده شون خطی رو تشکیل بدن و عقب نَشینن...

و شوالیه ها به سرشون نازل میشن،مردان بی چهره ای که سر تا پا فولادن و انگار غرش رجز آهنینشون دنیا رو پر کرده...و اون مرد درهم میشکنه...

اون برمیگرده و فرار می‌کنه،یا بعدش روی جنازه ی کشته‌ها می‌خزه،و یا تو تاریکی شب فرار میکنه و جایی مخفی میشه...

تا اون موقع همه فکر و خیالاتش راجع به خونه از بین رفته و پادشاهان و لردها و خدایان براش با اهمیت تر از یک تیکه گوشت فاسد که یک روز بیشتر زنده نگهش میداره،یا مَشکی شراب آشغال که برای ساعتی ترس هاش رو فرو می‌بره،میشه...

مردان شکست خورده از هر روز تا روز بعدش زندگی می‌کنن،از هر وعده غذا تا وعده دیگه،و بیشتر حیوانن تا آدم...»

#دیالوگ
حقیقت جنگ از زبان سپتون مریبالد در کتاب ضیافتی برای کلاغ ها،جلد چهارم از مجموعه نغمه‌ای از یخ و آتش

@lannister_hall