خطر اسپویل جلد سوم قیام سرخ «حمل پیکر شخصی عزیز و فقید ت | Casterly_rock
خطر اسپویل جلد سوم قیام سرخ
«حمل پیکر شخصی عزیز و فقید تنهایی عجیبی دارد.مثل گلدانی که میدانی دیگر هرگز گلی را در خود نگه نخواهد داشت...
کاش روک چنان باور راسخی به جهان پس از مرگ داشت که زمانی خودم داشتم،همان باوری که رگنار داشت...
نمیدانم چه موقع ایمانم را از دست دادم.فکر نکنم چنین اتفاقی یک باره به وقوع بپیوندد.شاید ذره ذره ایمانم را از دست میدادم ولی تظاهر میکردم به دره ی جاودان اعتقاد دارم چرا که از گزینه ی دیگر پیش رویم آسان تر بود...
کاش روک پیش خود می پنداشت به جهانی بهتر خواهد رفت ولی او در حالی مرد که جز زرین به هیچ چیز اعتقادی نداشت؛هرآنچه جز به خویشتن به چیزی باور ندارد،قادر نیست خوشحال و خندان به سوی تاریکی شب بشتابد...
لحظه ی خداحافظی من که میرسد،به چهرهاش زل میزنم و جز خاطرات چیزی نمیبینم.او را به یاد میآورم که پیش از ضیافت لونا،قبل از آنکه داروی بیهوشی به او تزریق کنم،روی تخت کتاب میخواند...
او را می بینم که کت و شلوار به تن به من،التماس میکند همراه با او و ماستنگ به اپرایی در ایجیا بروم و میگوید چقدر از تراژدی اورفئوس لذت خواهم برد...
او را میبینم که پس از جنگ مریخ،در عمارت ماستنگ،کنار آتش میخندد.پس از بازگشتم به سرای مریخ،وقتی به سختی مرد به حساب میآمدیم،در آغوشم گرفت و هق هق سر داد...
حالا تنش سرد است و حلقه هایی سیاه زیر چشمانش نشسته.تمامی نویدهای جوانی از چهره اش رخت بسته؛تمام احتمالات ممکن از داشتن خانواده،فرزند،شادی و پیر و فرزانه شدن،به دست من نابود شده است...
یادم به تکتوس میافتد و اشکهایم سرازیر میشوند...
دوستانم،به خصوص زوزه کش ها،زیاد راضی نیستند که به کسیوس اجازه دادم در مراسم خورشید سپاری شرکت کند،اما نمیتوانستم حتی فکرش را بکنم که روک بدون بوسه ی خداحافظی بلونا رهسپار خورشید شود؛پاهای کسیوس در غل و زنجیر است و دستان او را با دستبندهای مغناطیسی پشت سر بسته اند...
دست هایش را آزاد میکنم تا بتواند درست و حسابی خداحافظی کند؛کاری که به خوبی انجام میدهد.خم میشود و به نشان خداحافظی بوسه ای بر پیشانی روک مینشاند...
با فشردن دکمه ای،روک از صفحات زندگی ما ناپدید میشود تا با آغاز واپسین سفر خویش،در خورشید به رگنار و نسل های بی شمار دلاوران در گذشته بپیوندد...»
#دیالوگ افکار در ستاره ی سپیده دم،جلد سوم از مجموعه ی #قیام_سرخ