تاریکی همه جا را احاطه کرده و مهتاب با سخاوت روشنایی اش را به | ❤️عاشقانه ها❤️
تاریکی همه جا را احاطه کرده و مهتاب با سخاوت روشنایی اش را به باغچه ی کوچک سرنوشت تابانده است
صدای جیرجیرکها سنگینی سکوت را میشکنند و من غرق در تنهایی بر روی نیمکتی قدیمی کنار بوته های گل سرخ نشسته ام.. و برای تنهایی ام رجز میخوانم...
میبینی؟!! همه چیز مهیاست شب...مهتاب...نیمکت...گلهای سرخ و حتی جیرجیرکها...
طعم تلخ نبودنت را برای خودم هجی میکنم میخواهم به خودم بفهمانم که دیگر نیستی... ماه من...، نیستی که انگشتان ظریفت را میان حصار دستانم پنهان کنم، و گرمای وجودت را ..آرام آرام در وجودم تجزیه کنم ...
مادامی که نفس میکشم همه ی سلولهای وجودم تمنای خواستن دارند و تو بی رحمانه این تمنا را بیهوده میدانی..! و من متحیرم از چنین استدلالی که هیچوقت ثابت شدنی نیست...
اینک من تنهای تنهایم... منهای تو... منهای همه ی خوشی ها... و چه غریبانه با تنهایی جمع شده ام....