Get Mystery Box with random crypto!

محمد ابراهیم علیزاده

لوگوی کانال تلگرام m_e_alizadeh — محمد ابراهیم علیزاده م
لوگوی کانال تلگرام m_e_alizadeh — محمد ابراهیم علیزاده
آدرس کانال: @m_e_alizadeh
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 105
توضیحات از کانال

آنچه تجربه می‌کنم، مي‌خوانم و يا می‌بینم را براي شما مي‌نويسم.
- سفر
- كتاب
- فیلم
- شعر

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-05-16 11:46:48 زندگی در پیش رو| رومن گاری

سلام، من مومو هستم یک کودک مسلمان سنگالی که تا چند روز پیش فکر می‌کردم ده ساله هستم اما حالا فهمیدم که چهارده سال دارم، مادر من یک روسپی بوده است که مرا در سه سالگی به یک نوانخانه غیر قانونی در محله گوت شهر پاریس سپرده و بعد از آن دیگر او را ندیدم. محله گوت از آن محله‌های بدنام پاریس است و من حدود یازده سال است که در چنین محله‌ای و تحت سرپرستی مادام رزا صاحب نوانخانه زندگی می‌کنم، مادام رزا یک خانم کلیمی است که او هم در جوانی روسپی بوده و بعدها که مشتری‌هایش کم شده به فکر تأسیس این نوانخانه غیرقانونی زده تا از بچه‌هایی مثل من نگهداری کند و خرج زندگی‌اش را در بیاورد. حالا من سر از ذهن رومن گاری در آوردم و از قلمش جاری شدم و ریختم روی کاغذ، خیلی روان و جذاب. دم رومن گاری گرم که من را از زبان کودکانه خودم برای شما نوشته، گرچه بعضی اوقات هم خودش را به من افزوده ولی انصافاً روایتش خوب است. حالا شما اگر می‌خواهید بدانید در یک محله آنچنانی در پاریس چه می‌گذرد، یا زندگی یک آدم آنچنانی چگونه می‌گذرد من را بخوانید، شرط می‌بندم بعد از خواندن روایت‌های من از آدم‌های اطرافم جهان بینی‌تان و قضاوت‌تان تغییر خواهد کرد و در دنیای متفاوت‌تری خواهید زیست.
مخلص همه شما: مومو

محمد ابراهیم علیزاده
26 اردیبهشت ماه 1401
@m_e_alizadeh
266 viewsAbraham, edited  08:46
باز کردن / نظر دهید
2022-05-14 19:04:12
زندگی در پیش رو| رومن گاری
محمد ابراهیم علیزاده
26 اردیبهشت ماه 1401

@m_e_alizadeh
316 viewsAbraham, edited  16:04
باز کردن / نظر دهید
2022-04-05 11:33:27
چند روز پیش بعد از دو هفته تعطیلات نوروز برگشتم دفتر کارم، وقتی خواستم گلدان یوکا رو آب بدم متوجه شدم یه چیزی داخل گلدان سبز شده، حدس زدم علف باشه، گلدان رو آب دادم و بعد از اینکه خاک گلدان خیس خورد علف رو از ریشه در آوردم؛ به ریشه که نگاه کردم متوجه شدم علف نیست و یک نهال بادام داخل گلدان یوکای من روئیده، مقداری خاک گلدان رو داخل لیوانم ریختم و نهال رو مجددا داخل لیوانم کاشتم تا با هم رشد کنیم و بزرگ بشیم...

محمد ابراهیم علیزاده
16 فروردین ماه 1401
@m_e_alizadeh
378 viewsAbraham, edited  08:33
باز کردن / نظر دهید
2022-02-07 22:38:07
بیادت بودم ...

بیادت بودم، مثل سری قبل و سری‌های قبل‌ترش
همانجا که کبوترها بدون واهمه از زمین دانه برمی‌چینند
همانجا که بوی عطر و صدای نقاره‌هایش خیلی‌ها را خیلی جاها می‌برد
بین آن گلدسته‌های آبی، کنار حوض وسط حیاط، هنگام آب نوشیدن از سقاخانه
ردپایت را هنوز هم می‌شود دید، ردی از نور به سوی نور...

اینجا همه سراغت را می‌گیرند، انگار دلشان فقط برای تو تنگ شده
حتی آن گربه که گه گاه به حیاط خانه سری می‌زد...

خوابم می‌آید، اما انگار نمی‌شود، خوابم نمی‌برد
چشمان من عادت دارند قبل خواب به لبخند تو شب بخیر بگویند...

محمد ابراهیم علیزاده
16 بهمن ماه 1400
@m_e_alizadeh
436 viewsAbraham, 19:38
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 11:08:51 حکایت آن ۴۳ سال

دیشب وقتی به خانه برگشتم، خانه تاریک بود، از پنجره‌ها نوری نمی‌تابید، پس بقیه کجا هستند؟ شاید رفته باشند پایین خانه امیرحسین؛ دستگیره در را به سمت پایین فشار دادم و در را باز کردم؛ تا وارد شدم دیدم ریسه لامپ مخصوص جشن و شادی روشن است، گوشه دیگر خانه هم رقص نور روشن شد و ترانه تولدت مبارک پخش شد... .
حالا فهمیدم، درست چهل و سه سال گذشت، رسم این است که می گویند مثل برق و باد یا مثلاً انگار همین دیروز بود یا ...، راستش را بخواهید برای من اینقدر هم سریع و تند نگذشت، شاید به درازای یک کتاب تاریخ، تاریخ زندگی من.
خیلی خاطره باز نیستم، نوزادی و کودکی را که اصلاً یادم نمی‌آید، دوران نوجوانی اما دوره ورود آگاهانه‌تر من به جامعه بود رویارویی با آدمهای متفاوت از خانواده خودم، سبک زندگی‌های دیگر و شاید جوانه زدن اولین سوالات در ناخودآگاه من درباره درستی و نادرستی؛ کوچه و بازی، جنگ و هواپیما و بمباران، کاستی‌هایی که شاید آن وقت‌ها به عنوان کاستی به رسمیت نمی‌شناختیم، مدرسه و دوستان متفاوت و همینطور گذشت و گذشت، اولین دو راهی مهم زندگی من انتخاب بین حوزه و دانشگاه بود و ناگهان خودم را در حوزه دیدم به انتخاب خودم، فکر می‌کردم یک چیزی نادرست است و من مأموریت دارم درستش کنم، بگذریم از اینکه درست شد یا نه!
باز هم گذشت و گذشت حالا یک نیاز مبهم، تا آمدم بفهمم این نیاز مبهم من از چه سنخی است خود را بر سر سفره عقد دیدم باز هم به درخواست خودم. آن "من" حالا دیگر "ما" شده بود، نفیسه و من، یک نقش جدی پذیرفته بودم، من همسر شده بودم، نقشی که نمی شناختمش ولی پذیرفته بودم که باشم. زندگی مشترک اما چقدر سخت بود، من که خودم و حال خودم را هم نمی فهمیدم حالا باید حال نفیسه را هم می‌فهمیدم، باید دنیای او را هم درک می‌کردم و برای چون منی مثل کندن کوهی با قاشق!
همیشه، همه جا، چیزهای دیگر شنیده بودیم و چیزهای دیگر دیده بودیم و خوانده بودیم؛ همسر، خانواده، عشق، زندگی؛ قبلاً همه چیز رمانتیک بود، در تلویزیون، رادیو، در تعریف و تمجید اطرافیان اما حالا زندگی روی دیگری به ما نشان داده بود، گیج شده بودیم، هر دویمان، نمی‌دانستیم چرا اینقدر سخت می‌گذرد، زندگی ما را گوشه رینگ گیر انداخته بود و پیاپی مشت می‌زد، آن سالها آنقدر سخت بود که اصلاً یادمان رفته بود عاشقی کنیم.
از وقتی‌که یادم می‌آید بچه داشتن را دوست داشتم، این‌بار اما یادم نمی آید به خواست خودمان بود یا به اصرار اطرافیان؛ برای تحقق آرزوی دیرین یا برای فرار از سردرگمی های اول زندگی؛ حالا دیگر بچه‌دار شده بودیم، یک دختر که حتی برای انتخاب نامش هم تفاهم نداشتیم، نامش سارا، به پیشنهاد من و قبول نفیسه. حالا بحث باز هم جدی‌تر شده بود، یک نقش جدید دیگر، من پدر و نفیسه مادر شده بود. من قبلاً هم فرزند بودم، هم همسر، حال پدر هم شده بودم، درس هم باید می‌خواندم، درآمد حوزه هم که خیلی کم بود و باید درآمدی درخور شأن نفیسه هم می‎‌داشتم، راستش را بخواهید از چاله‌ای در می‌آمدیم و به چاله عمیق‌تری می‌رفتیم، دائم چالشی درست می‌کردیم و حالا باید با هم حلش می‌کردیم و این برای من و نفیسه که حالا کمتر از بیست و چهار سال داشتیم خیلی سخت بود. راه حل اما کار کردن در کنار درس خواندن بود.
دانشگاه ادیان در میان کارهای متنوعی که به آن فکر می‌کردم اولین تجربه کاری من بود ، دغدغه خودم بود و باز هم انتخاب خودم، می‌خواستم کارم به حیطه علم و دانش مرتبط باشد، نمی خواستم با کار کردن از حیطه درس و یادگیری خارج شوم و این بار این انتخاب گویا نقطه عطف زندگی ما شد، ما یعنی نفیسه و من، سارا و شاید پارسا هم که کمی بعدتر به دنیا آمد. برای من دانشگاه ادیان یعنی دوستان جدید، حرف های نو، فهم‌های متنوع؛ راستش را بخواهید برای من دانشگاه ادیان یک دنیای دیگر بود.
و حالا شانزده سال پر تکاپو از آن نقطه عطف زندگی من می‌گذرد و این "من" که اینجا ایستاده فردی به کلی دیگر است که در طول این چهل و سه سال سخت و شیرین ساخته شده است. راستش را بخواهید اصلاً مثل برق و باد نبود، خیلی طول کشید، خیلی سخت بود، امروز که به گذشته فکر می‌کنم آنچه این سختی و آن تلخی را به شیرینی تبدیل کرد، صبر و استقامت بود، امید بود، بودن در کنار نفیسه، سارا و پارسا، پدرها و مادرها، خواهران و برادران و دوستان درجه یکی بود که آن میوه نارس را رسیده‌تر کرد. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم راضیم و آرام، و مطمئن از اینکه می‌خواهم همچنان در مسیر باشم بسوی آن مقصد نامعلوم ...


محمد ابراهیم علیزاده
۱۱بهمن ماه ۱۴۰۰
@m_e_alizadeh
254 viewsAbraham, 08:08
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 11:08:14
حکایت آن ۴۳ سال
محمد ابراهیم علیزاده
۱۱بهمن ماه ۱۴۰۰
@m_e_alizadeh
192 viewsAbraham, edited  08:08
باز کردن / نظر دهید
2021-11-30 06:55:00 تجربه میدان تیر | محمد حقانی فضل

در طول دوره، دو بار میدان تیر داشتیم، یکی هفته اول و دومی در هفته دوم. نوبت اول، باید درازکش تیراندازی می‌کردیم. استادِ اسلحه‌شناسی دو سه دقیقه درباره نشانه‌گیری حرف زد؛ اما دقت زیادی نکردم، چون به نظر نکات خاصی نبودن: اینکه از شکاف نشانه‌گیری، مگسک رو نگاه می‌کنی، نفست رو حبس می‌کنی و شلیک. خصوصا که من قبلا میدان تیر رفته بودم و بارها هم با تفنگ بادی شلیک کرده بودم. اصولا تیراندازی از اون چیزاس که فکر کنم هر پسری از بچگی فکر می‌کنه که بلده و هزار بار انجام هم داده، حالا چه با تفنگ اسباب‌بازی چه با تفنگ بادی. من هم با تکیه بر تصوری که از چگونگی تیراندازی داشتم و البته با تکیه بر غریزه‌ی جنگیِ پسرانه‌ام، رفتم میدان تیر و نتیجه این شد که امتیازم توی اولین میدان تیر شد ۶ از ۱۰۰. (اگه فکر کردین نفر آخر شدم، باید تصورتون رو از مهارت تیراندازی مردان وطنم اصلاح کنید. وقتی یک سوم گردان صفر زده بودن، من دست‌کم تونسته بودم سیبل رو بزنم، اون هم دو بار. دو تا تیرم به سیبل خورده بود، فکر کنم دو تا ۳، یا یه ۲ و یه ۴. اینجاست که باید بگم، به قول اون آقاهه توی فیلم پیانیست، همیشه به طرف روشن نگاه کن).


حالم گرفته شده بود. سعی کردم برای میدان تیر دوم امتیاز بهتری بگیرم. استاد اسلحه‌شناسی توی جلسه بعد، دوباره قلق‌های تیراندازی رو مرور کرد. این بار دقت کردم تا همه رو بفهمم. از استاد هم پرسیدم برای بهتر شدن چکار کنم، گفت بنشین و خالی‌خالی نشانه‌روی کن اینجوری تسلطت به اسلحه میره بالا. البته فرصت نشد خیلی تمرین کنم. چند بار به صورت ذهنی قواعد رو مرور کردم و یکی دو بار هم به صورت عملی تمرین ‌کردم. چون این سری باید نشسته تیراندازی می‌کردیم، از یکی از بچه‌ها خواستم تا نحوه نشستنم رو از بیرون ببینه و بهم بگه آیا درست می‌نشینم یا نه. یک بار که نشسته بودم و داشتم تمرین می‌کردم، یکی از بچه‌ها گفت: «این سری داری تمرین می‌کنی، حتما می‌خوای جزو چند نفر اول باشی». اما من واقعا مسئله‌ام فقط با خودم بود و ناراحتی‌ام از این بود که از پس انجام کار برنیامده بودم. گفتم من هیچ وقت خودم رو با بقیه مقایسه نمی‌کنم. همین که بتونم از سری قبل بهتر بزنم، راضی‌ام. سری قبل ۶ شدم، این سری اگه ۱۲ هم بشم خوبه و نشون میده تونستم پیش برم. رفتیم میدان تیر. از گرد و خاک پشت سیبل به نظرم اومد که بهتر عمل کردم و حتما از سری قبل امتیاز بیشتری می‌گیرم.
موقع اعلام امتیازها، سرهنگ قبل از اعلام امتیاز هر کس ازش می‌پرسید به نظرت چند شدی، طرف یه عددی می‌گفت و سرهنگ هم بعدش امتیازش رو می‌گفت. مثل سری قبل خیلی‌ها صفر زده بودن که باعث خنده کل گروهان میشد و بعضی‌ها هم البته دقیق حدس می‌زدن. به من گفت به نظرت چند زدی، گفتم ۱۰-۱۲ باشه خوبه. گفت آفرین، ۷۵.
توی گردان ۱۴۰ نفری، نفر چهارم شدم. نفر اول ۹۰ زده بود، دوم ۸۵، سوم ۸۱ و بعدش من ۷۵.


این تجربه برام دو تا نکته داشت:

* نشانه‌گیری با اینکه خیلی چیز ساده‌ای به نظر میرسه، قلق‌های ریزی داره که اگه رعایت نکنی عملا نمی‌تونی درست شلیک کنی. توی خیلی از چیزهای زندگی همین حس رو داریم که خودمون بلدیم و امور همون‌طوری هستند که به ذهنمون میرسه (از شکاف نشانه‌گیری، مگسک رو نگاه می‌کنی و شلیک؛ خیلی هم راحت)؛ اما همین چیزهای به نظر بدیهی، چقدر نیاز به دانش داره و رعایت چند تا قلق می‌تونه تو را از افتضاح به سطح خوب برسونه.

* دوباره بهم ثابت شد که مقایسه خودت با خودت، نه فقط آرامش برات میاره، بلکه گاهی موفقیت‌هایی رو هم به همراه میاره که شاید اگه تمرکزت رو بذاری روی رسیدنِ به اون هدف بهش نمی‌رسی. مقایسه خودت با خودت، توجهت رو از رقابت با دیگران به درونِ خودت معطوف می‌کنه و نگاهت رو از سرگردانی در دوردست‌ها نجات میده و به زمین نزدیک می‌کنه و مسیر رو نشونت میده.

محمد حقانی فضل
۶ آذرماه ۱۴۰۰
@m_e_alizadeh
794 viewsAbraham, 03:55
باز کردن / نظر دهید
2021-10-18 11:12:38 چگونه یک انسان آسمانی می‌شود؟

خورشیدعلی پیرمردی بود اهل پاکستان، تا آنجا که من می‌دانم در این دنیا کسی را نداشت، به ایران آمده بود و با موسسه پژوهشی آموزشی ادیان و مذاهب همکاری می‌کرد، در ساختمان موسسه که چند طبقه بود واحدی را در اختیارش گذاشته بودند تا آنجا زندگی کند، در واقع گویی او همیشه در مرکز همه اتفاقات بود و روزگار می‌گذرانید، چندی بعد موسسه تبدیل به دانشگاه شد، ساختمان جدیدی ساخته شد و ما همه به ساختمان جدید نقل مکان کردیم، اما خورشیدعلی در همان ساختمان قدیمی ماند و تنها شد، این اواخر دیگر خیلی پیر شده بود و خیلی از عهده کارهایش بر نمی‌آمد، مقداری بداخلاق هم بود، گاهی کارش با بچه‌های دانشگاه به مشاجره می‌کشید و انگار برخی از بچه‌ها هم خیلی تحویلش نمی‌گرفتند، راستش را بخواهید من از حدود سال 86-87 دیگر خبری از او نداشتم، انگار کلاً از صفحه حافظه‌ام پاک پاک شده بود، انگار چنین آدمی از اول هم وجود نداشته تا دیشب...
دیشب جلسه محفل کتاب بود، ما هر دو هفته دور هم جمع می‌شویم و در این جلسه در مورد کتابی که از قبل مشخص کردیم و معمولاً خوانده‌ایم با هم حرف می‌زنیم، دیشب ابتدای جلسه آقای صادق‌نیا اجازه خواست تا در مورد آقای غضبانی (یکی از همکاران دانشگاه که دو روز پیش در اثر کرونا از دنیا رفته بود) چند کلمه‌ای حرف بزند، چند کلامی در مورد خاطراتشان گفت و در آخر هم خاطره‌ای از رابطه آقای غضبانی و خورشیدعلی گفت:
" آن سالها وقتی که ما از ساختمان قدیمی به این ساختمان جدید نقل مکان کردیم، خورشیدعلی همانجا ماند و خیلی تنها شد، سنش هم دیگر بالا رفته بود و این اواخر آلزایمر هم گرفته بود، دیگر از پس اموراتش بر نمی‌آمد و کسی را هم در این دنیا نداشت، بچه‌های دانشگاه هم وقت و حوصله‌اش را نداشتند، در این بین فقط آقای غضبانی بود که کارهای خورشیدعلی را بدون جیره و مواجب پیگیری می‌کرد، دست آخر هم که خورشیدعلی ناتوان‌تر شد آقای غضبانی او را به خانه خودش برد و مدتها مثل یکی از اعضای خانواده از او نگهداری کرد، بعدها گویا خورشیدعلی سفری به پاکستان رفته بود و از پاکستان به تهران برگشته بود و در تهران درگذشت."
آقای غضبانی مهربان بود، صبور بود، سنگ صبور خیلی از همکاران و دانشجویان بود، کار راه انداز بود، آقای غضبانی تمام وجودش همیشه امید بود و "نمی‌شود" بر زبانش جاری نبود. بسیار انتقادپذیر بود و در دانشگاه در هر سمتی که بود به راحتی می‌شد به او انتقاد کنی و از او ایراد بگیری، واقعاً نمی‌شد او را عصبانی کنی و همیشه لبخندی ملیح تحویلت می‌داد. آقای غضبانی یک ویژگی اخلاقی هم داشت که نمی‌دانم حُسن او بود یا عیبش هر درخواستی که از او می کردی نه بر زبان نمی‌آورد و گاهی برای کمک به تو خودش را به درد سر می‌انداخت. دو روز پیش که با پیکر آقای غضبانی وداع می‌گفتیم به چهره‌های باشندگان که نگاه می‌کردم اندوه و حسرت عمیقی در صورتهایشان می‌دیدم، مرگ آقای غضبانی انگار خیلی نابهنگام داغی بزرگ بر دل خیلی‌ها نهاده بود.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
محمد ابراهیم علیزاده
26 مهرماه 1400
@m_e_alizadeh
579 viewsAbraham, 08:12
باز کردن / نظر دهید
2021-10-18 11:09:43
چگونه یک انسان آسمانی می‌شود؟

محمد ابراهیم علیزاده
26 مهرماه 1400

@m_e_alizadeh
466 viewsAbraham, 08:09
باز کردن / نظر دهید
2021-09-27 09:36:53 روزی که امیرکبیر گریست

دیروز شنیدم که خانم همسایه مان و خانواده شان واکسن نزده‌اند و گفته‌اند ما به واکسن اعتقاد نداریم، خیلی تعجب کردم چون ایشان در رشته فیزیک تحصیل کرده، سالها خودش مدیر دبیرستان‌های متعدد در شهر قم بوده، همسرش هم معلم بازنشسته است یک دخترش دکترای شیمی دارد و دختر دیگرش ارشد فیزیک و دبیر دبیرستان است از خانواده‌های ذوب در ولایت است و رهبری هم که واکسن زده، برادر ایشان هم طبیب است و هزار نکته دیگر اما با این وجود اعتقاد به واکسن حتی از نوع برکت هم ندارد. این خبر مرا یاد داستان امیر کبیر خودمان انداخت:

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد.
در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبر دادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به ‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهی... پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم... اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...

در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست.

امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند.

امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم... اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.*

محمد ابراهیم علیزاده
پ.ن: *به نقل از کتاب داستان‌هایی از زندگانی امیر کبیر | محمود حکیمی
۴مهرماه ۱۴۰۰
@m_e_alizadeh
1.1K viewsAbraham, edited  06:36
باز کردن / نظر دهید