Get Mystery Box with random crypto!

بد اصفهونی محمد حسین کریمی پور در ایام جوانی، معلمی داستان | محمّد حسين كريمي پور

بد اصفهونی

محمد حسین کریمی پور

در ایام جوانی، معلمی داستان طلبه ای را نقل کرد که تعریفش خالی از فایده هم نیست. هرچه کوشیدم، اسم شخصیت های داستان یادم نیامد. یک همچین موجود بی حافظه در شرف انقراضی هستم من. یک صلواتی هدیه روح معلم ما و‌آدمهای قصه کنید و‌ ماجرا را همین طور پا در هوا و بی سند و‌نصفه نیمه از مخلص حواس پرتتان بشنفید.

بچه بودم که راهی حوزه اصفهان شدم. پدرم دست تنگ اما آبرودار بود. مبلغ ناچیزی را نزد یکی از تجار در بازار معین کرده بود که سرماه می گرفتم. مستمری آنقدر اندک بود که تا سرماه بعد نمی رسید . روزهای آخر به نسیه ، گرسنگی ، انتظار و انتظار می گذشت.

پیرمرد تاجری که حواله را می داد از متمول ترین بازاریان بود. با من شرط کرده بود راس ساعت معینی از روز اول ماه، دم دخلش باشم و‌پولم را بستانم. زود یا دیر می رفتم برزخ می شد و بد اخلاقی می کرد. دفتر حسابش را می گشود و در صفحه خاص خودم، باید جوری رسید می دادم‌که ریز اما خوانا باشد و یک سطر بیشتر نشود. او‌ تلقین می کرد و‌من باید می نوشتم : فلانی فرزند فلان در اول ماه کذا سال بهمان اینمقدار قبض نمودم. به دقت می خواند و بعد چار تا سکه سیاه را دانه دانه می شمرد و‌می گذاشت کف دستم. لاکردار، انگاری داشت خراج پتل پورط را تحویل قشون تزار می داد. قدر ابلیس ازو‌ می ترسیدم و بدم می آمد. لذا ساعتی زودتر می رفتم و‌گوشه ای تاریک می ایستادم تا وقتش شود و‌ سر ساعت جلو‌بروم و‌پولم را بستانم.
این کشیک کشیدن ها سبب شد کمی با زندگیش آشناتر شوم. مردک خسیس قبل نماز ، نان خشک در آبدوغ می ریخت تا بخیسد و‌ جای ناهار بلمباند. ناهارش با آنهمه مال، غذای حمال ها بود. مثل سایر تجار از خانه اش دیگ نمی آمد و‌ هیچوقت هم ندیدم کباب فرمان بدهد. من که خود در فقر بودم، نفرینش می کردم که: لا‌مصب بد اصفونی، با اینهمه پول نه خود خورد، نه کس دهد، گنده کند به سگ دهد.

روزی که در کمین گاهم بودم، دیدم دو‌نفر از محترمین حجره به حجره می روند و برای تعمیر پلی که خراب شده بود، پول می طلبیدند. سخن از مبلغ بسیار هنگفتی بود. تاجران یا نمی دادند یا وعده سر خرمن می دادند. بعضی ها هم‌مختصری کمک می کردند. درست سر ساعت قرار من، رسیدند به دکان ابلیس خسیس. منهم از ترس بدقولی، بناچار از قفایشان رفتم و‌گوشه ای ایستادم. حاجی مرا ندید. ما وقع را گفتند. با خود گفتم این یارو‌مالش بجانش بندست. خیرات ندارد نفله. الانست که با اردنگی بیاندازدشان بیرون. اما مرد تاجر از سیاهه خرج و‌جزییات پرسید. آخر کار هم بدانها گفت هرچه از دیگران‌گرفتید بی سر و‌صدا برگردانید و‌من همه هزینه را تقبل می کنم . شرط هم کرد که نام او را نبرند. برق مرا گرفت. دنیا روی سرم آوار شد. معتمدین رفته بودند و‌حاجی مرا دید. رسید کذا را ستاند و‌چند پول سیاه معهود را کف دستم‌نهاد و‌روانه ام ‌کرد. آنروز خدا یادم داد، بنده هایش را آسان قضاوت نکنم.

https://t.me/M_H_Karimipour