رمزهای اشتباه پدرها آدمها وارد فروشگاه میشدند و اغلب با دست | محمّد حسين كريمي پور
رمزهای اشتباه پدرها
آدمها وارد فروشگاه میشدند و اغلب با دست پر بیرون میآمدند اما یک نفر مردد، دم در ایستاده بود. مردم میآمدند و میرفتند و او همچنان ایستاده بود. یکی دوبار خواست وارد شود اما پشیمان شد و بازگشت. یک بار هم تصمیم گرفت بگذرد و برود اما باز هم نتوانست. آخرش دل به دریا زد و وارد فروشگاه شد.
میشناختمش. مردی بود زحمتکش و بینهایت محترم. شنیده بودم دستش تنگ است و درآمدش کفاف زندگیاش را نمیدهد. کارگر بود و در کارگاهی نزدیکیهای شهر از صبح تا غروب عرق میریخت و غروب به میدان ترهبار میرفت و تا ساعت 10 شب بار خالی میکرد.
قدیمها کهنه ماشینی داشت که سر راهش تا خانه، چند نفر را جا به جا میکرد اما ماشینش به خرج افتاد و دیگر نتوانست تعمیرش کند. از ماشین پیاده شدم و داخل فروشگاه رفتم.
فروشگاه شلوغ بود و پشت صندوق صف کوچکی تشکیل شده بود. حوالی قفسه مواد غذایی دیدمش. دو بسته ماکارونی، یک قوطی کنسرو، یک بسته قند و شاید یک قوطی رب گوجه فرنگی در دست داشت و در صف صندوق ایستاد. سرش پایین بود و دستانش میلرزید.
کارتش را کشید اما موجودی کافی نداشت. جیبهایش را گشت و به این بهانه که کارت دیگرش را فراموش کرده، عذرخواهی کرد و پلاستیک خریدهایش را روی میز گذاشت. به فروشنده اشاره کردم که حساب میکنم اما متوجه نشد و پیرمرد با شرمندگی از فروشگاه بیرون رفت.
چه لحظههای دردناکی بود؛ آن تنه خوردنهای دم در فروشگاه، حساب و کتاب کردن درباره اینکه چقدر در حسابم پول باقی مانده، آیا میتوانم برای خانوادهام غذایی ببرم؟ و آن شرمندگی پایان کار.
این روزها پدرهای زیادی شرمنده خود و خانودهشان میشوند و دیدن چنین صحنههایی خیلی دردناک است. پدرهای مغرور و با شرفی که حاضر به پذیرش کمک هیچکس نیستند و از صبح تا شام جان میدهند اما باز هم دست خالی به خانه میروند. روزهای سختی برای پدرهاست. دستشان را باید بوسید.
***
موتورسواری که خریدهای فراموش شده پیرمرد را دستش رساند، گفت هر چه اصرار کردم قبول نکرد، به شرطی پذیرفت که در اولین فرصت حساب و کتاب کند.
محسن جلالپور
@mohsenjalalpour