لویی، عصر یکی از روزهای 43 سالگیاش از تنهایی و با هیچکس نبود | 📝 محمدعلی محمدپور
لویی، عصر یکی از روزهای 43 سالگیاش از تنهایی و با هیچکس نبودن به تنگ آمده. با خودش کلنجار میرود با کسی تماس بگیرد و قراری ردیف کند. سرانجام با «جنیس» تماس میگیرد. کسی که انگار از لحاظ کاری قبلا با او ارتباطی داشته و چند باری بیرون رفتهاند. وقتی با جنیس تماس میگیرد او پیشِ مرد دیگری است که دارند آماده میشوند، به یک مهمانی بروند. لویی با جان کندن و دستپاچگی ترحمانگیزی از او میخواهد با هم قراری بگذارند سینما بروند. او خودش تاکید میکند «میدونم ما فقط آشنایی کاری داشتیم قبلا» برای اینکه احتمال نه شنیدن را کم کند. در کمال تعجب اما جنیس خیلی راحت میپذیرد فردا بیرون بروند. جنیس پس از قطع کردن تلفن به مرد کنارش میگوید: «قبول کردم باهاش بیرون برم چون فکر میکنم یه روزی به جایی برسه و شاید به دردم بخوره». لویی در پوست خودش نمیگنجد. فردای آنروز که لویی دارد سر قرار میرود ناگهان مردی بیخانمان از داخل پیادهرو، سمتش حمله میبرد. لویی کنار میکشد و مرد توی خیابان سرش زیر کامیون حمل زباله از تن جدا میشود و کف آسفالت قل میخورد. وقتی لویی جلوی سینما میرسد هنوز ذهنش درگیر این اتفاق هولناک است. درحالیکه زن رفتار عادی همیشه را میخواهد داشته باشد اما لویی یکجور بیخیالی است و حتی دلش نمیخواهد دیگر سینما برود. با بیتوجهی میگوید: «فقط میخوام قدم بزنم. اگه تو هم دوست داری بیا». جنیس متعجب به دنبالش میرود. لویی در راه حرفهایی درباره زندگی و پوچی و مرگ میزند. جنیس هم میگوید که به همه اینها همیشه فکر کرده. بعد لویی میگوید: «خیلی بیمعنیه. من دیروز قصد داشتم تو رو اینجا بکشونم و بعد با حرفهای بیمعنی این قرار رو به سمت یه قرار عاشقانه ببرم ولی الان بهنظرم خیلی بیمعنیه». پس از بوسهای روی پل، جنیس اعتراف میکند فقط به خاطر اینکه ممکن است به آینده بازیگریاش کمکی شود آمده. او میگوید دوست نداشته به قرار بیاید چون لویی قبلا بیش از حد روراست بوده و حتی سطحی و کودن به نظر میآمده. لویی پاسخ میدهد: «اینجوری به نظر میرسیدم چون تو زیادی خوشگل هستی و دستپاچه بودم از اینکه با تو سر قرار بیام». جنیس میگوید که حالا لویی آدم دیگری شده و از دلیلش میپرسد. لویی اتفاقی که برایش افتاده را شرح میدهد. جنیس حالش بد میشود. میگوید: «تو صحنه قِل خوردن سر طرف رو دیدی و اومدی سر این قرار؟» و بعد با ناراحتی میرود. لویی نمیتواند او را نگه دارد و به همین سادگی همه چیز دوباره خراب میشود.
*درباره اپیزود دوم فصل دوم سریال #louei **جملات داخل گیومه، عین دیالوگها نیستند.