Get Mystery Box with random crypto!

با رفقای جبهه بابا رفته بودیم بهشت زهرا زیارت رفقایِ شهیدشان، | مـأمـول

با رفقای جبهه بابا رفته بودیم بهشت زهرا زیارت رفقایِ شهیدشان، بین مزار ها که قدم می‌زدیم شروع کردند به مرور خاطرات و یکی گفت راستی فلانی تو چطور مجروح شدی؟!
هرکس داشت ماجرایِ مجروح شدنش را تعریف می‌کرد، بابا می‌گفت مجروح که شدم یک لحظه خودم را بین زمین و آسمان دیدم و در همان حال با خودم فکر کردم من که بروم مادرم چه حالی می‌شود؟ همین که این فکر و خیال از ذهنم گذشت انگار خوردم زمین ! یکی دیگر باز همین روایت را گفت و گفت من هم فکرم رفت پیشِ فلانی ...
این روایت و این خوردن زمین‌ها تقریبا بینِ روایت همه آن‌هایی که بعد از #جانبازی تا مرز #شهادت رفته بودند مشترک بود، حالا یکی گیر مادر بود، یکی گیر بچه و ماشین و ...
آن گیر هرچه بود حالا آن‌ها با حسرت داشتند به قبر رفقای شهیداشان نگاه می‌کردند و می‌گفتند کاش آن لحظه دلمان راضی می‌شد به رفتن ...
آن‌ها رسیده بودند به نقطه #رهایی اما دلشان هنوز گیرِ دنیا بود، عاشق شهادت بودند اما هنوز ته دلشان راضیِ راضی نبودند !
شهید یعنی رهایی مطلق، حالا نه اینکه خیال کنید #شهید دلش به حال مادر و زن و بچه نمی‌سوزد و عاطفه ندارد نه، شهید عاشقی است که دل کنده از معشوق هایش، به عشق معشوقی بزرگ‌تر ...
خلاصه اگر بگویم شهادت یک دل کندنِ خیلی سخت است که کارِ هرکسی نیست، به حرف خیلی ها عاشق شهادتند اما خدا ناز دارد و هر کسی را نمی‌خرد، خدا خریدار عاشقی است که در رهایی مطلق است نه آن مدعی که دلش گیر دنیاست ...