Get Mystery Box with random crypto!

جوادين (ع) پسرک فلافل فروش توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغ | من و کتاب

جوادين (ع)
پسرک فلافل فروش
توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين مي باشند. براي همين نام مقدس جوادين ع را كه به دو امام شهر كاظمين گفته مي شود، براي مغازه انتخاب كردم.هميشه در زندگي سعي مي كنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آ نهاصحبت كرده و حال و احوال مي كنم.سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد وفلافل مي خورد.اين پسر نامش هادي و عاشق سُس فرانسوي بود. نوجوان
خنده رو و شاد وپرانرژي نشان مي داد.من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك مي كردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من مي تونم بيام پيش شما كار كنم وفلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكارشد.چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود.خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او مي گذاشتم.در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود.كسي از همراهي با او خسته نمي شد.با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن
پاك او براي همه نمايان بود.من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف مي زدم. از مراجع تقليد و علما حرف مي زديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همكلام مي شديم.يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار مي كرد.مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان مي خواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت مي خواستم به او حقوق بدهم
نمي گرفت، مي گفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي رادر جيب او مي گذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي.
هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل مي شد. بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر
حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد مي گفت: نمي دانم براي اين
جو شهاي صورتم چه كنم؟گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسان ها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالي است.هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه مي شدم كه تغييرات روحي و دروني اوبيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي مي كرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
@man_ketab