2022-08-23 02:20:19
#سفرنامه : قسمت اول
یکشنبه حوالی غروب رسیدیم.
البته قرار بود قبل از ظهر برسیم اما همان اتوبوس جهانگردی که سالی یکبار میآمد و از روی مورچهخوار بینوای کارتون مورچه و مورچهخوار رد میشد آمد و اولین تلنگر بدبیاری در غربت را به گوش ما نواخت.
همه چیز تا ساعت ۸ صبح روز یکشنبه خوب پیش میرفت البته اگر ۱۲ ساعت توقف خود خواسته و خسته کننده در فرودگاه دوحه را در نظر نگیریم.
بگذارید داستان را برایتان به سبک فیلمهای کریستوفر نولان تعریف نکنم و هی فلاشبک و فورواد نکنیم.
شهری که ما درآن ساکن شدهایم شهری است در جنوب سوئد به نام کارلسکرونا. از آنجا که فاصله این شهر تا کپنهاگ (پایتخت دانمارک) بهمراتب نزدیکتر از استکهلم است، مقصد پرواز ما هم کپهناگ بود. ساعت ۱۳:۱۰ روز شنبه ۲۹ مرداد، فرودگاه امام قدس سره شریف و آرمانهایش را با اشک و آه و اندوه ترک کردیم و رسیدیم دوحه. ۱۲ ساعت توقف داشتیم و ساعت ۲ صبح از دوحه به کپنهاگ پرواز کردیم . ممکن است اینجا زرنگ بازی در بیاورید و بگویید معادله درست در نمیآید و چطور ساعت ۱ رفتهای و بعد از سه ساعت پرواز و ۱۲ ساعت توقف ساعت ۲ بامداد از دوحه پریدهاید و اینها. ولی خب زرنگ بازی در نیاورید و اختلاف زمانی را اگر لحاظ کنید خودش درست در میآید.
ساعت هشت و نیم صبح کپنهاگ بودیم. چمدانها را تحویل گرفتیم و بلیط قطار خریدیم و منتظر ماندیم تا بیاید.
اینجا همان اول داستان است که برایتان گفتم که اتوبوس جهانگردی آمد ما را با آسفالت یکی کرد.
کلی برای مانیما لکچر دادیم و فیس و افاده که ای پسرانم! یکی از دلایل ما برای کوچ از وطن همین وقت شناسی و همه چیز سرجای خودش بودن این غربی هاست. من باب مثال ببینید که اینجا روی تابلو نوشته قطار ما راس ساعت ۹ و ۲ دقیقه میآید. پس شک نکنید که ما ساعت ۹ و ۳ دقیقه نشستهایم داخل قطار و داریم با مناظر پشت پنجره عکس یادگاری میگیریم.
اما خب ساعت گذشت و قطار پیدایش نشد. قطار ما که هیچ، اصولا هیچ قطاری دیگر نه آمد و نه رفت.
شده بود شبیه سکانس متروی متروکه فیلمماتریکس. باد خنکی میآمد و یک خس و خاشاکی به سبک فیلمهای وسترن از وسط ایستگاه قل میخورد و یک آقایی هم هرچند دقیقه به زبان دانمارکی پشت بلندگو یک حرفهایی میزد و الکی میخندید؛ یحتمل به ریش ما.
مانیما نگاه معناداری به ما کردند. ما هم به افقهای دور خیره بودیم و خیلی توجهی به نگاه معنادارشان نداشتیم. تا اینکه ساعت نزدیک ۱۱ شد و یک خانمی که مسئول بود آمد و با انگلیسی سخت به ما فهماند کهمنتظر نباشید و اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد.
جمله «حالا ما با ۱۴۰ کیلو بار و ۶ تا چمدان و چهار تا کوله پشتی بدون چرخ دستی چه خاکی توی سرمان بکنیم ؟» نمیدانستم به انگلیسی یا دانمارکی چه میشود وگرنه قطعا میپرسیدم.
این را امروز توی اتوبوس وقتی داشتیم از مرکز شهر به خانه میآمدیم فهمیدم. یک نوجوان در مالمو - سومین شهر سوئد تیراندازی کرده و دو نفر را کشته بود. از بخت بد، مالمو در مسیر ایستگاه قطاری است که ما را از کپنهاگ به شهرمان میرساند. حالا که فکر میکنم صدای آژیرها بلاانقطاع ماشینهای پلیس و آمبولانسها طی آن چند ساعتی که منتظر قطار بودیم معنی و مفهوم پیدا میکند.
اما آن موقع من واقعا خسته و درماندهتر از این بودم که این صداها را در ذهنم ترجمه کنم.
همه خسته بودیم . خسته که نه له و لورده بودیم. شبیه موبایلی که ۵ درصد از شارژش باقی مانده اما مجبور است اپلیکیشن نقشهخوانش را روشن نگه دارد. دور از کشوری که ترکش کردیم و نرسیده به کشوری که قرار بود به آن برویم. گیر افتاده بودیم در شادترین کشور جهان اما بهواقع هیچ دلیلی برای شادی نداشتیم.
فاطمه مستاصل به من نگاه میکرد و من جز لبخند کاری از دستم ساخته نبود. آن لحظه فقط دلم یکی دو متر مربع جا میخواست در هرجای نقشه جغرافیا. فرقی نمیکند. فقط یک جایی که بشود پاهایم را داخلش دراز کنم، چشمهایم را ببندم و تنها به یک چیز فکر کنم: هیچ.
#بابک_اسحاقی
@manima
1.9K viewsبابک اسحاقی, edited 23:20