Get Mystery Box with random crypto!

مانیما

لوگوی کانال تلگرام manima4 — مانیما م
لوگوی کانال تلگرام manima4 — مانیما
آدرس کانال: @manima4
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 2.18K
توضیحات از کانال

یک خانم و آقا ؛ صاحب دو فرزند به نام مانی و نیما ، شما را به خواندن روزنوشته هایشان دعوت می کنند .
نام نویسنده هر مطلب زیر آن درج شده است .

ارتباط با ادمین :
@babakeshaghi
@fatemeh198

Ratings & Reviews

1.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-08-31 05:00:17
دپاردیو ، ونجلیس ، فتح بهشت
743 viewsبابک اسحاقی, 02:00
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 04:49:58 پل اورسوند - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D9%84_%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%AF
734 viewsبابک اسحاقی, 01:49
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 04:41:55 #سفرنامه: قسمت سوم

با اتوبوس از پل اورسوند گذشتیم و‌ به مالمو رسیدیم.
برای اولین قدم بر روی خاک سوئد - سرزمین جدیدمان- راستش برنامه‌های خاصی در ذهنم داشتم. یعنی یکجور اساطیرگونه‌ای تصورش می‌کردم. مثلا اینکه مثل دپاردیو در نقش کریستف کلمب با اسلوموشن قدم بر ساحل ناشناخته بگذارم و در پس زمینه موزیک فتح بهشت ونجلیس پلی بشود اما خب انقدر خسته و کلافه بودیم که این فرصت تاریخی از کفم رفت و فراموشش کردم تا همین الان که دارم این‌ها را می‌نویسم.
راننده اتوبوس ما یک پیرمرد دانمارکی بود دست کم ۷۰ ساله. تازه من دسته را کم گرفتم. شاید هم ۸۰ ساله بود. ما را نزدیک ایستگاه قطار مالمو پیاده کرد و خودش چمدان‌های سنگین یکی ۳۵ کیلویی را آورد پایین. اگر آدم عاقلی بودم قاعدتا باید همانجا حساب کار دستم‌ می‌آمد که من با این‌دیسک کمر آینده‌ای در این کشور نخواهم داشت. باید همانجا از پیرمرد درخواست می‌کردم با احترامات فائقه برمان‌دارد ببرد کپنهاگ همانجا یک بلیط برگشت بخریم برویم ایران دوباره از صفر شروع کنیم. راستش این بنیه را در خودم نمی‌دیدم که بعد از هفتاد و چند سال کار آزگار مجبور باشم چمدان ۳۵ کیلویی اینور و آن ور کنم. فاطمه سریع دوید سمت ایستگاه قطار تا یک چرخ دستی پیدا کند . پیرمرد دانمارکی که استیصال ما را دید در‌کسری از ثانیه چمدان‌ها را دوباره بار کرد و رفت میدان جلوی ایستگاه را دور زد و‌ با مهربانی دم‌ در ایستگاه، اتوبوس را پارک کرد تا به زحمت کمتری بیفتیم.
در ایستگاه خبری از چرخ دستی نبود. اینترنت هم که نداشتیم و باید از تابلوها می فهمیدیم که باید کدام سکو منتظر بمانیم. بالاخره رسیدیم به ایستگاهی که ما را به شهرمان می‌رساند. قطار رسید و سوار شدیم. با کوهی از چمدان. اینجا باید یک تشکر از سلیم بکنم. سلیم یکی از هم دانشگاهی های فاطمه است که اتفاقی پروازمان با هم یکی شد. اگر نبود و در جابجایی چمدان ها کمکمان نمی‌کرد من قطعا الان اینجا ننشسته بودم برایتان مطلب بنویسم و احتمالا یک جایی حد فاصل دانمارک و سوئد نشسته بودم داشتم گریه می‌کردم.
ممنون سلیم
خوشبختانه با همین بلیطی که خریده بودیم سوار قطار هم شدیم‌ و هزینه اضافی ندادیم. تمام‌ مسیر حدودا سه ساعته از مالمو تا شهر ما پوشیده بود از درخت و‌ سبزه و چمن و‌ رودخانه. توربین‌های بادی هم به وفور‌ دیده می‌شدند. مثل فرفره‌هایی که از دور برای دل خوش کنک ما می چرخیدند.
انگار نه انگار همین ده روز پیش بود. انگار زمان در این ده روز کش آمده باشد. حس می‌کنم دارم برایتان خاطره‌ای دیرتر و دورتر را روایت می‌کنم.

عصر روز یکشنبه ۲۱ آگوست سال ۲۰۲۲ حوالی ساعت ۴ عصر اگر احیانا از کنار ایستگاه قطار شهر کارلسکرونا در جنوب سوئد عبور‌ کرده باشید یک خانم و یک آقا و‌ دو پسر بچه خسته را می‌دیدید که با انبوهی از چمدان ایستاده بودند تا یک تاکسی چیزی بیاید سوارشان کند ببرد خانه شان کپه مرگشان را بگذارند. ما همون چهار نفر بودیم.
تصورتان از میدان راه‌آهن خودمان را بریزید دور. توی ایستگاه پرنده پر‌ نمی‌زد. اصولا چیزی یا کسی به‌نام مسئول هم توی ایستگاه وجود نداشت. یک آقایی با اضافه وزن مبسوط نشسته بود روی نیمکت و داشت با هدفون موسیقی گوش می‌داد همین.
آدم‌ها می‌آمدند، می‌رفتند. مرغ‌های دریایی در آسمان، وزیدن باد در میان برگ درختان ، تابش سکرآور نور خورشید ، عطر چوب درختان جنگلی در فضا
ولی چه فایده اینا برای ما تاکسی نمی‌شدند. ما فقط تاکسی می خواستیم و بس.

#بابک_اسحاقی
@manima4
751 viewsبابک اسحاقی, edited  01:41
باز کردن / نظر دهید
2022-08-24 17:25:41
1.3K viewsبابک اسحاقی, 14:25
باز کردن / نظر دهید
2022-08-24 17:11:20 #سفرنامه : قسمت دوم

ما حالا دقیقا در ماه عسل مهاجرت قرار داریم. درست شبیه روز اول عید، بعد از سال تحویل که همه چیز پررنگ‌تر و شفاف‌تر و زیباتر از همیشه به نظر می‌رسد. آدم‌ها انگار مهربان‌تر هستند. همه‌چیز متفاوت است‌. رنگ‌ها ، طعم‌ها، بوها و چهره‌ها. اینجور وقت‌ها باید از قضاوت عجولانه پرهیز کرد و بگذاریم زمان خودش قاضی باشد در شکل گیری نگاه تازه ما به دنیای جدیدی که قدم در آن گذاشته‌ایم.
پس من اینجا فقط روایت می‌کنم تا حد امکان بی‌طرفانه و امیدوارم شنیدن این روایت برای شما هم شنیدنی باشد.

تا آنجا برایتان گفتم که در بدو ورودمان به دانمارک، ایستگاه قطار کپنهاگ به دلایل امنیتی تعطیل و قطار ما لغو شد.
دوباره حاصل تلاش یک عمرمان را که شامل ۶ چمدان سنگین، دو کوله پشتی و دو تا کیف مدرسه منقش به عکس اسکلت بود بار چرخ دستی کردیم و برگشتیم فرودگاه. از کسی چیزی نپرسیدیم که اگر می‌پرسیدیم هم توفیری نداشت. همراه با سیل جمعیت رفتیم بیرون فرودگاه و این اولین رویارویی ما با آسمان آبی اروپا بود.
اروپا چه اسم عجیب و غریبی
حتی حالا که چهار روز از اقامتمان در اینجا می‌گذرد پذیرفتن این واقعیت که جدی جدی مهاجرت کرده‌ایم برایم کمی سخت است. بماند که ده روز و یک ماه و یک سال پیش چقدر دورتر و دیرتر بود باور اینکه قرار است حالا اینجا زیر این آسمان آبی و زمین سبز تا نمی‌دانم کی باید عمر بگذرانم.

آفتاب شدیدتر از آن چیزی بود که توقع داشتم. اینجور وقت‌ها چشم آدم جزییاتی رو می‌بیند که یکتا هستند. یعنی قطعا دفعات بعدی که از این لوکیشن خاص عبور کنم متوجه حضورشان نخواهم شد. یک صف طویلی بود مشتمل بر صدها مسافر که دقیقه به دقیقه بر تعدادشان افزوده می‌شد. قرار شده بود ما را با اتوبوس برسانند بدون هزینه (چون بلیط قطار را پرداخته بودیم)
اما هیچ اتوبوسی در کار نبود.
خسته، تشنه ، کلافه و گرمازده از آفتاب ماندیم توی صفی که میلیمتر به میلیمتر جا به جا می‌شد.
موقع هل دادن چرخ دستی‌ها حسم شبیه جان اسنو بود در گیم آف ترونز وقتی نومیدانه ، پشت به‌ دوربین روبروی سواره نظام دشمن ایستاده بود و شمشیرش را در آسمان می‌چرخاند. واقعا دیگر رمق نداشتم.

توی صف اتوبوس یک خانم و آقای ایرانی بودند‌‌. از آن آدم‌هایی که دوستشان دارم. از آن‌هایی که با یک جمله خلاصه چند سال تجربه و زندگی را تقدیمت می‌کنند. در همان ساعت‌هایی که منتظر رسیدن اتوبوس‌ها بودیم   دنبال راه حل می‌گشتیم. اینکه برویم به مدیریت ایستگاه اعتراض کنیم یا برگردیم توی ایستگاه تحصن کنیم شاید قطارها دلشان‌ سوخت برگشتند حتی به اینکه یک تاکسی بگیریم و از دانمارک برویم سوئد هم فکر کردیم که خب البته ایده‌های خام و احمقانه‌ای بودند.

خانم جوان ایرانی توی صف که استیصال ما را دیده بود گفت: اولین باره میایید اینجا؟
صف رو ببینید. کسی اعتراض میکنه؟ کسی ناراحت به نظر میرسه؟
راست می‌گفت. پدر صلواتی‌ها یکجوری ریسه می‌رفتند از خنده که انگار آمده‌اند پیک نیک.
خانم جوان ایرانی توی صف گفت: اینجا هم مشکل زیاده اما سیستم طوری طراحی شده که خودش به بهترین شکل خودش رو اصلاح میکنه. واسه همین اعتراض کردن و ناراحت شدن و استرس گرفتن کار بی فایده ایه. کافیه صبر کنید تا مشکل حل بشه. اگر با این شرایط کنار نیاید و ناراحتی کنید سیستم شما رو پس میزنه.

آخ که چقدر شنیدن حرف‌هایش آرامش بخش بود. حرف‌های خانم جوان ایرانی توی صف تمام نشده بود که سواران سرخ پوش لرد بیلیش از دوردست پیدایشان شد. اتوبوس‌های قرمز دانمارکی ...

#بابک_اسحاقی
@manima4
1.3K viewsبابک اسحاقی, edited  14:11
باز کردن / نظر دهید
2022-08-23 02:27:19
1.6K viewsبابک اسحاقی, 23:27
باز کردن / نظر دهید
2022-08-23 02:20:19 #سفرنامه : قسمت اول


یکشنبه حوالی غروب رسیدیم.
البته قرار بود قبل از ظهر برسیم اما همان اتوبوس جهانگردی که سالی یکبار می‌آمد و از روی مورچه‌خوار بینوای کارتون مورچه و مورچه‌خوار رد‌ می‌شد آمد و اولین تلنگر بدبیاری در غربت را به گوش ما نواخت.

همه چیز تا ساعت ۸ صبح روز یکشنبه خوب پیش می‌رفت البته اگر ۱۲ ساعت توقف خود خواسته و خسته کننده در فرودگاه دوحه را در نظر نگیریم.
بگذارید داستان را برایتان به سبک فیلم‌های کریستوفر نولان تعریف نکنم و هی فلاشبک و فورواد نکنیم.

شهری که ما درآن ساکن شده‌ایم شهری است در جنوب سوئد به نام کارلسکرونا. از آنجا که فاصله این شهر تا کپنهاگ (پایتخت دانمارک) به‌مراتب نزدیک‌تر از استکهلم است، مقصد پرواز ما هم کپهناگ بود. ساعت ۱۳:۱۰ روز شنبه ۲۹ مرداد، فرودگاه امام  قدس سره شریف و آرمان‌هایش را با اشک و آه و اندوه ترک کردیم و رسیدیم دوحه. ۱۲ ساعت توقف داشتیم و‌ ساعت ۲ صبح از دوحه به‌ کپنهاگ پرواز کردیم . ممکن است اینجا زرنگ بازی در بیاورید و‌ بگویید معادله درست در نمی‌آید و چطور ساعت ۱ رفته‌ای و بعد از سه ساعت پرواز و ‌۱۲ ساعت توقف ساعت ۲ بامداد از دوحه پریده‌اید و اینها. ولی خب زرنگ بازی در نیاورید و اختلاف زمانی را اگر لحاظ کنید خودش درست در می‌آید.
ساعت هشت و نیم صبح کپنهاگ بودیم. چمدان‌ها را تحویل گرفتیم و بلیط قطار خریدیم و‌ منتظر ماندیم تا بیاید.
اینجا همان اول داستان است که برایتان گفتم که اتوبوس جهانگردی آمد ما را با آسفالت یکی کرد.
کلی برای مانیما لکچر دادیم و فیس و افاده که ای پسرانم! یکی از دلایل ما برای کوچ از وطن همین وقت شناسی و همه چیز سرجای خودش بودن این غربی هاست. من باب مثال ببینید که اینجا روی تابلو نوشته قطار ما راس ساعت ۹ و ۲ دقیقه می‌آید. پس شک نکنید که ما ساعت ۹ و ۳ دقیقه نشسته‌ایم داخل قطار و داریم با مناظر پشت پنجره عکس یادگاری می‌گیریم.
اما خب ساعت گذشت و قطار پیدایش نشد. قطار ما که هیچ، اصولا هیچ قطاری دیگر نه آمد و نه رفت.
شده بود شبیه سکانس متروی متروکه فیلم‌ماتریکس. باد خنکی می‌آمد و یک خس و‌ خاشاکی به سبک فیلم‌های وسترن از وسط ایستگاه قل می‌خورد و یک آقایی هم هرچند دقیقه به زبان دانمارکی پشت بلندگو یک حرفهایی می‌زد و الکی می‌خندید؛ یحتمل به ریش ما.
مانیما نگاه معناداری به‌ ما کردند. ما هم به افق‌های دور خیره بودیم و خیلی توجهی به نگاه معنادارشان نداشتیم. تا اینکه ساعت نزدیک ۱۱ شد و یک خانمی که مسئول بود آمد و با انگلیسی سخت به ما فهماند که‌منتظر نباشید و اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد.

جمله «حالا ما با ۱۴۰ کیلو بار و ۶ تا چمدان و چهار تا کوله پشتی بدون چرخ دستی چه خاکی توی سرمان بکنیم ؟» نمی‌دانستم به انگلیسی یا دانمارکی چه می‌شود وگرنه قطعا می‌پرسیدم.

این را امروز توی اتوبوس وقتی داشتیم از مرکز شهر به‌ خانه‌ می‌‌آمدیم فهمیدم. یک نوجوان در مالمو - سومین شهر سوئد تیراندازی کرده و‌ دو نفر را کشته بود. از بخت بد، مالمو در مسیر ایستگاه قطاری است که ما را  از کپنهاگ به شهرمان می‌رساند. حالا که فکر می‌کنم صدای آژیرها بلاانقطاع ماشین‌های پلیس و آمبولانس‌ها طی آن چند ساعتی که منتظر قطار بودیم معنی و‌ مفهوم پیدا می‌کند.

اما آن موقع من واقعا خسته و درمانده‌تر از این بودم که این صداها را در ذهنم ترجمه کنم.
همه خسته بودیم . خسته که نه له و لورده بودیم. شبیه موبایلی که ۵ درصد از شارژش باقی مانده اما مجبور است اپلیکیشن نقشه‌خوانش را روشن نگه دارد.  دور از کشوری که ترکش کردیم و نرسیده به کشوری که قرار بود به آن برویم. گیر افتاده بودیم در شادترین کشور جهان اما به‌واقع هیچ دلیلی برای شادی نداشتیم.
فاطمه مستاصل به‌ من نگاه می‌‌کرد و من جز لبخند کاری از دستم ساخته نبود. آن لحظه فقط دلم یکی دو متر مربع جا می‌خواست در هرجای نقشه جغرافیا. فرقی نمی‌کند. فقط یک جایی که بشود پاهایم را داخلش دراز‌ کنم، چشم‌هایم را ببندم و تنها به یک چیز فکر کنم: هیچ.

#بابک_اسحاقی
@manima
1.9K viewsبابک اسحاقی, edited  23:20
باز کردن / نظر دهید
2022-08-19 15:39:40
3.2K viewsبابک اسحاقی, 12:39
باز کردن / نظر دهید
2022-08-19 15:25:08
3.1K viewsبابک اسحاقی, 12:25
باز کردن / نظر دهید
2022-08-19 11:40:28
فردا ما چهارنفر بزرگترین ماجراجویی زندگیمان را شروع می‌کنیم. برای اولین بار سفری را آغاز خواهیم کرد که تاریخ برگشتش را نمی‌دانیم و کلید هیچ خانه‌ای در جیبمان نیست. تمام ترس‌ها و دغدغه‌ها و خاطرات و عزیزانمان را گذاشته‌ایم اینجا بماند چون چمدان‌هایمان فقط برای امید و دلتنگی جا داشت. می‌دانم که روزهای سخت و پرچالشی در انتظار ماست اما خوشبینم که از پس همه آن‌ها بر می‌آییم. اگر بدی از من دیدید یا کدورتی به دل دارید لطفا به بزرگواری خودتان ببخشید و دعای خیر‌ بدرقه راهمان کنید. خدانگهدار .

#بابک_اسحاقی
@manima4
3.7K viewsبابک اسحاقی, 08:40
باز کردن / نظر دهید