Get Mystery Box with random crypto!

نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند» قسمت: چهارم نویسنده: م | کافه نادری☕️

نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند»

قسمت: چهارم

نویسنده: منصور نادری


فرهاد می دوید. با هر بار کوبیدن پاهایش به کف آسفالت، آب به اطراف پخش می شد. رمقی در پاهایم نمانده بود اما خودم را نزدیک صحنه رساندم. خانم مسنی کف آسفالتِ خیس خیابان افتاده بود و خون، با آب باران ترکیب سرخی درست کرده بود. هنوز زنده بود و آه و ناله ی دردناکش را به سختی می توانستم بشنوم.

کسی کاری انجام نمی داد. میان همه ی آن شلوغی و همهمه صدایی شنیدم که می گفت: بی خدا زده و در رفته!

آلند که این بار موهای زیبا و خیسش روی پیشانی سفیدش افتاده بود جمعیت را کنار می زد و به آن خانم نزدیک می شد. به جمعیت نگاه می کرد و گفت:

« خواهش می کنم دور ورشو خلوت کنین. خواهش می کنم»

انگار حرف های آلند را نشنیده می گرفتند و ازدحام جمعیت بیشتر می شد.
من هم خودم را نزدیک آلند رساندم و کنارش نشستم. گفتم:

«کسی با اورژانس تماس گرفته؟ »

یک نفر از میان جمعیت جواب داد:
« آره، ولی گفتن تو این بارون و این وضع خیابونا ممکنه یه خرده بیشتر طول بکشه تا برسن. »

آلند دستش را زیر سر آن خانم گذاشت و از او اسمش را می پرسید. رفتارش به گونه ای بود که انگار سواد این کار را دارد.

نگاهش کردم و گفتم:
« خب حالا چیکار کنیم؟ »
« فکر کنم خودمون برسونیمش بیمارستان زودتر میرسیم. «

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم:
« آره فکر بدی نیست.»
بلند شدم و دنبال فرهاد می گشتم:

« فرهاد کجایی فرهاد! »
« بله نیما جان، اینجام، این پشت»

« بدو برو ماشینتو روشن کن بیا بدو سریع»

فرهاد این بار تندتر می دوید. بیشترِ مردمی که در پناه چترهایشان ایستاده بودند با موبایل هایشان این صحنه ی دردناک را ضبط می کردند.
آلند اما دستش را زیر سر آن زن گذاشته بود و مدام نبضش را چک می کرد. طوری که انگار تخصص این کار را داشت.

فرهاد با بوق های ممتد از مردم می خواست که راه را برایش باز کنند. نزدیکتر آمد. آلند با کمک چند خانم دیگر آن زن را بلند کردند، روی صندلی عقب گذاشتند و خودش نیز کنارش نشست تا مراقبش باشد.
نگاهی به من انداخت و گفت:

« آقا نیما چرا معطلی، سوار شو دیگه، این خانم اصلا حالش خوب نیست. »

بی درنگ صندلی جلو کنار فرهاد نشستم. برف پاک کن ماشین، با سرعت بالا قطرات باران روی شیشه را کنار می زد. آلند بی قراری می کرد. سرِ آن زن را روی پاهایش گذاشته بود. لباس و دستانش پر از خون شده بود. نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:

« آقا فرهاد تورو خدا تندتر برین، می ترسم دیر برسیم بلایی سرش بیاد»

« چشم ولی با این ترافیک و این آبی که تا کمر ماشین میره بعید میدونم بتونیم زود برسیم»

همه نگران بودیم، هر لحظه به صورت آن زن و به نفس کشیدنش نگاه می کردیم. ناله می کرد و درد می کشید. اما چشمانش را بسته بود و حنجره اش نای فریاد زدن نداشت.

***

فرهاد مقابل درب ورودی اورژانس نگه داشت و از ماشین پیاده شد. با عجله به سمت درب شیشه ای بزرگ رفت و طولی نکشید که همراه دوتا پرستار به سمتمان آمدند. آلند به آنها کمک کرد که آن زن را روی تخت گذاشته و داخل بردند.

آلند بی قراری می کرد. مدام در راهروی باریک بیمارستان قدم میزد. آنقدر نگرانی در چشم هایش پیدا بود که انگار مادرش روی آن تخت افتاده است.
نگاهش می کردم. گاهی چشمانمان به هم گره می خورد اما به سرعت چشمانش را بر می گرداند.
نگاهش کردم و گفتم:

_ آلند خانم، بیا بشین یه دقه، حالش خوب میشه. نگران نباش.

_ گناه داشت آقا نیما. دیدی چه خونی ازش میرفت. فک کنم سرش بدجور ضربه خورده باشه. خدا کنه اتفاق بدی نیوفته.

_ حالا نفوس بد نزن. تازه بردنش اتاق عمل. ایشالا خیره.

فرهاد که روبروی درب اتاق عمل ایستاده بود، یک پایاش را خم کرده و به دیوار تکیه داده بود به سمتمان آمد.

_ آغا اصلا چرا اینو خودمون آوردیم؟ یه وقت شَر نشه واسمون.

_یعنی چی فرهاد، این چه حرفیه. بنده خدا داشت میمرد، یکی باید اینکارو میکرد. نترس، شر نمیشه. چیزی هم شد میگم من آوردم.

_ بحث این چیزا نیست نیما خان. میگم مثلا طوریش بشه بعدا خونوادش بهمون گیر بدن چرا به اورژانس زنگ نزدین و خودتون آوردینش؟

_ دیوونه ای تو هم فرهاد... آخه تو این بارون با این ترافیک، آمبولانس؟

_ چه میدونم والا، من که اصلا خوشبین نیستم.


آلند نزدیکتر آمد، نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:

_ آقا فرهاد اون لحظه من یکی که به این چیزا فک نکردم. گفتم فقط زودتر برسونیمش و نجاتش بدیم.
بعدشم این همه آدم اونجا شاهد بودن، چجوری مثلا شر بشه؟ بسه تورو خدا. دست بر دارین از این فکرا.


همگی ساکت شدیم. فرهاد دوباره برگشت و به سمت درب اتاق عمل رفت. آلند همچنان قدم میزد و من روی نیمکتِ تکیه داده به دیوار نشسته بودم.

دوباره آلند را صدا زدم.

_ راستی آلند خانم، شما می شناختین این خانم رو؟ آخه نگرانیتون...!
حرفم را ناتمام گذاشتم.