Get Mystery Box with random crypto!

نام داستان: « مرده ها عاشق می میرند! » قسمت: سوم نویسنده: من | کافه نادری☕️

نام داستان: « مرده ها عاشق می میرند! »

قسمت: سوم

نویسنده: منصور نادری


از این احساس صمیمیتِ زودهنگامش احساس خوبی داشتم، احساس کردم می توانم با او در مورد هر چیزی که دلم می خواهد حرف بزنم و از دردهای بی سر و تهم بگویم. رنج هایی که به تنهایی نمی توانستم درمانشان کنم. آلند، این اسم زیبا، آیا قرار بود بشود همدم همین یک ساعتِ من؟
نمی خواستم بگویم چه اسم قشنگی! چون می دانستم این جمله را بارها از همه ی آنهایی شنیده که می خواستند به او نزدیک شوند. فقط چندبار با خودم تکرار کردم آلند، آلند، آلند!

« چیزی میل ندارین بیارن واستون؟ »
« مرسی، صرف شده»

نمی خواهم مثل فیلم های مسخره ای که دوران نوجوانی می دیدم حرف بزنم، اما صدایش آرامشی کمتر از چشمانش نداشت. ذهنِ آدمیزاد همیشه زیبایی ها را دوست دارد، به سمتشان می رود، جذبشان می شود، اما ممکن است عاشقشان نشود!
فرصت خوبی بود برای من که دنبالِ یک نفر می گشتم تا حرف های تلمبارشده ی روانم را به او در میان بگذارم و برایم مهم نبود که چطور قضاوت می شوم.

« می بینین آلند خانم! همه ی این آدمایی که بیرونن ممکنه دوست داشته باشن الان جای ما باشن، فقط به این دلیل که سرپناهی داشته باشن، که چند لحظه این باران شلاقی دست از سرشون برداره و نفس راحتی بکشن، می بینین چقد خیس و آب خورده و لرز لرزون شدن؟ به نظرم همه چیز سر جای خودش قشنگه، بارون هم موقعی قشنگه که خیالت بابت همه چی تختِ تخت باشه و یه خونه ی قشنگ داشته باشی که روبروی تراس شیشه ایش یه شومینه ی سنگی باشه که بهت گرما بده، لَم بدی رو کاناپه ای که اون نزدیکیا گذاشتی و سمفونی نهم بتهوون رو تو فضای گرم اون خونه پلی کرده باشی و فارغ از همه ی بدبختیایی که هر شب باهاشون میخوابی، قهوه ی تلختو سر بکشی و لذت ببری از دونه های بارونی که
می ریزن رو برگ درختای حیاط خونه. اونجا خیالت بابت همه چی راحته، کیف میده اون بارون.
نه واسه اونی که تو جاده ا ی لب پرتگاهه داره رانندگی می کنه و یهو آسمون غضبش میگیره و شروع میکنه به تاختن، یا واسه اونی که تازه زردآلوهای خونه گیشو پَرپَر کرده و گذاشته رو پشت بوم تا آفتاب بخورن و خشک بشن، یا واسه منی که ایندفه بارون رو مصیبت تلخ زندگیم می دونستم یا حتی واسه شما، می بینین هر قشنگی ای اگه به موقع نیاد، درست سر وقت نیاد، دیگه قشنگ نیست، میشه مصیبت، میشه تلخی!»

نمی دانستم به وراجی های من گوش می دهد یا جایی در خیالات خودش پرسه می زند، اما زل زده بود به من و نگاه زیبایش را از چشمانم نمی گرفت. آهی کشید و گفت:

« ولی من با این قسمت از حرفای شما موافق نیستم که گفتین همه چی باید جور باشه تا قشنگیا واسه آدم قشنگ به نظر بیان، اتفاقا خدا قشنگیارو واسه این ساخته که وسط بدبختیامون یه چاشنی باشن واسه زندگیمون.
وسط کلافه گیامون یه لذت باشن واسه دردامون. قشنگیا خوبیشون اینه دیگه، اگه همه چی واست رو ریل باشه و آروم، فک نکنم دیگه چیزی بتونه خوشحالتون کنه. »

خوشحال بودم از اینکه نتیجه ی زل زدنش، شنیدن حرف هایی شده بود که هر گوشی حوصله ی شنیدنشان را نداشت، این برای آدم تنهایی مثل من کافی بود. حتی اگر تمام حرف هایم را می کوبید تویِ سرم و می گفت قبولشان ندارد.
نگاهم را دوباره به چشمانش بند کردم و گفتم:

« ولی همه ی قشنگیا که....»

با شنیدن صدای وحشتناکی بیرون از کافه، درست روبروی پنجره ای که نشسته بودیم، حرفم نیمه تمام ماند. فرهاد جلوتر از ما به سرعت از کافه بیرون رفت، به دنبالش آلند و سپس من و همه ی آنهایی که کافه کندو را برای خلوتشان انتخاب کرده بودند، نمی دانستیم چه اتفاقی وسط آن معرکه ی باران افتاده، اما هر چه بود ناخودآگاه همه ی ما را که روی صندلی هایمان میخکوب شده بودیم از جایمان بلند کرد و به سمت خیابان روبروی پنجره ی کافه کشاند!

باران همچنان می بارید، این بار با شدت بیشتری، طول خیابان، کنار جدول های سیاه و سفید، آنقدر آب جمع شده بود که تا ساق پاهایمان در آب فرو رفت. دویدن و حرکت دادن پاها در عمق آب، مثل این می ماند که پاهایت را با یک طنابِ کِشی، محکم بسته باشند و بخواهی حرکت کنی و بدوی.

جیغ و فریاد، بوق ماشین ها، مغازه دارانی که می دویدند و به سمتمان می آمدند...


این داستان ادامه دارد...
#مرده_ها_عاشق_می_میرند

@mansournaderi2m