Get Mystery Box with random crypto!

نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند» قسمت: پنجم نویسنده: | کافه نادری☕️

نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند»

قسمت: پنجم

نویسنده: منصور نادری


آلند با استرس و هیجان بیش از اندازه ای از دکتر پرسید:
_ آقای دکتر حالشون چطوره؟
_ شما باهاش نسبتی دارین؟
_ آره، همسایمونه.
_ به خانواده ش خبر دادین؟
_ نه، شماره ای ازشون ندارم.
_ بهتره یه جوری خبرشون کنین، خونریزی داخلی داره، حالش چندان مساعد نیست.
_ خب این یعنی زنده میمونه؟
_ توکل به خدا، امیدتون به خدا باشه، ما هر کار بتونیم براش انجام میدیم.
_ مرسی آقای دکتر!

دکتر و پرستارها از آنجا دور شدند. نزدیک آلند رفتم و از او پرسیدم:
_ واقعا همسایتونه؟
_ آره.
_ اسمش چیه؟
_ همه بهش میگیم خاله مریم، بیچاره هیشکیو نداره، تک و تنها زندگی میکنه، نه که نداشته باشه، بچه هاش ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون، سالی یه بار اونم عید هر سال بهش یه سری میزنن.

_ خب پس چرا اونموقع اسمشو ازش سوال میکردین؟
_ میخواستم ببینم هوش و حواسش سر جاشه یا نه.
_ آهان.

آلند همچنان بی قراری می کرد. فرهاد روی نیمکت راهرو نشسته و گوشی اش را ورانداز می کرد.

انگار بی تابی آلند، من را هم کم طاقت کرده بود. با قدم زدن ها و راه رفتن هایش، ترس و دلشوره ای توی دلم احساس می کردم. نمی دانم چرا، شاید من هم اندازه ی آلند، نگران خاله مریم بودم که اینطور بی پناه و بی عکس، غرق در خون، گوشه ی بیمارستان افتاده بود.

_ ما باید به خانواده ش خبر بدیم آقا نیما، ولی هیچ شماره ای ازشون نداریم.
_ گفتین تنها زندگی میکنه؟ موبایل چی؟ موبایل نداره؟ شاید بشه یه شماره ای از یکی پیدا کرد.
_ نه، تو خونش تلفن داره ولی موبایل استفاده نمی کنه.
_ چه بد، اونجا در و همسایه کسی از خونوادش خبر نداره؟
_ نمیدونم، باید یکی بره سوال کنه.

تنهایی یک مادر، آن هم به این شکل، یکی از کشنده ترین روحیات و احساسات من بود، برای منی که با زخمی شدن بال یک پرنده گریه ام می گرفت!

بیقراری آلند را ایستگاه پرستاری روبرو نیز می فهمیدند، هر کدام سعی می کرد با حرفی و با یک لیوان آب، او را آرام کنند.
آلند این بار گام هایش را تندتر بر می داشت و به من نزدیک شد:
_ میگم آقا نیما، به نظرم یکی اینجا بمونه، دو نفر بریم از در و همسایه بپرسیم شاید یکی باشه که شماره ای از خونوادش داشته باشه. آخه من زنگ زدم به مامانم،اونم هیچ خبری نداشت از کس و کارش. مامانم پاش مشکل داره نمیتونه بره پرس و جو کنه.

_فکر خوبیه، میخواین من بمونم، فرهاد که ماشین داره شما رو برسونه.

فرهاد از روی نیمکتی که همچنان نشسته بود بلند شد، به طرف ما آمد و گفت:
_ نه نیما، من یه کم حالم خوب نیست سردرد دارم. شما برین با آلند خانم، من همینجا می مونم.
_ باشه پس، حواست باشه. خبری شد مارو بی خبر نذار.

از بیمارستان خارج شدیم. ماشین فرهاد را برداشتیم و با آدرس هایی که آلند می داد خیابان ها را پشت سر می گذاشتیم. می خواستم چیزی بگویم تا حال آلند بهتر شود، تا لحظه ای یادش برود چه اتفاقی برای همسایه ی مهربانشان افتاده.

_ آلند خانم، نگران نباشین، منم میدونم سخته یه نفرو اینطوری غرق خون ببینی که اونو میشناسی! ولی دنیای ما راه خودشو میره، اگه بپذیریم هر آن ممکنه اتفاقای بدتر از این واسه هر کدوممون بیوفته، دیگه پذیرش این اتفاقات واسمون راحتر میشه، بهتر باهاش کنار میایم.

_ میدونم آقا نیما، ولی خدا به آدما احساس داده، دل داده، که تو همچین مواقعی دلشو از اون گوشه ی امن زندگیش خارج کنه و بذاره یه کم با بقیه همذات پنداری کنه، با بقیه غصه بخوره، اینطوریه که ما آدم حساب میشیم!

این داستان ادامه دارد...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند
@mansournaderi2m