Get Mystery Box with random crypto!

عنوان داستان: «مرده ها، عاشق می میرند. » قسمت: ششم نویسنده: | کافه نادری☕️

عنوان داستان: «مرده ها، عاشق می میرند. »

قسمت: ششم

نویسنده: منصور نادری

عادت نداشتم برای تایید حرف یک نفر فقط سرم را تکان بدهم، حرف زدن و جواب دادن را ترجیح می دادم. دوباره اما این بار آرامتر جواب آلند را دادم:

_ آره قبول دارم، آدمی که فقط خودش باشه و خودش، یه جایِ دنیا از تنهایی و بی کسی، دلش داد می زنه، اونوقته که هیشکی نیست به دادش برسه.

_ آره منم منظورم همینه. این خاله مریم تا حالا کسی ازش بدی ندیده، سرش تو لاک خودش بوده و زندگی کوچیک خودشو داشته.

وارد کوچه ی باریکی شدیم که پیکان قراضه ای با لاستیک های کهنه و از کار افتاده، روبروی یک در بزرگِ زنگ زده، افتاده بود. مغازه ای وسط کوچه بود که تمام بساطش را جلوی درب پهن کرده و مرد جوانی در حال آب پاشی روی سبزی های جلوی مغازه بود. آلند سراسیمه گفت:

_ یه لحظه همینجا نگه دار من پیاده شم از این سوپری بپرسم شاید از کس و کارش خبر داشته باشه.

آلند پیاده شد. با عجله به سمت مغازه می رفت. با مرد جوان بیرون مغازه حرف می زد. اما از حرکات سر و دست آنها می شد فهمید که هیچ خبری از کس و کار خاله مریم ندارد.

_ هیچی، اینم میگه اینجا حساب دفتری داره، میومده خرید میکرده و آخر هر ماه تسویه میکرده، فقط اسمشو میدونست، چیز دیگه ای راجع بهش نمیدونست.

_ حالا بریم جلوتر، شاید یکی پیدا شد که بتونه مارو به خونوادش وصل کنه، بالاخره با یکی که حرف میزده و میگفته بچه هاش کجان.

_ آره آقا نیما، باید بپرسیم. ولی بهتره که شما پیاده نشین، من خودم پیاده شم از همسایه ها بپرسم بهتره. میدونین که چی میگم! منو با یه پسر ببینن قطعا پچ پچاشون شروع میشه، این محل تشنه ی این چیزان!

باران بند آمده و همه جا روشن و زیباتر شده بود. آلند پیاده شد. نگاهش می کردم. گامهایش را آهسته برمیداشت. انگار با ریتم آهنگی که پلی کرده بودم قدم میزد. خواننده می خواند:
« لیلای من دریای من _ آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو _ گم شده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو _ گمگشته در بارون تو»

مدام با خودم تکرار می کردم: نیما حواست باشه، این یه دوستیه معمولیه! نیما تو الان اینجایی که فقط کمک کنی، بعدش هر کدومتون راه خودتونو میرین.

هر چند فقط برای خودم و با خودم، اما دلبستگی به آلند، شیرین بود. مثل خوردن شکلات بعد از تلخی یک قهوه، مثل شیرینیِ پشمک های داغ پارکِ نسترن!

نگاهم به آلند بود که زنگ تک تک خانه ها را به صدا در می آورد و دور می شد. رویاهایم دست از سرم بر نمی داشتند. تا حالا برایم پیش نیامده بود که یک دختر بتواند اینقدر به دلم نزدیک شود و حرف زدن با او آرامم کند. اما ناخواسته، آلند دلم را تکان داده بود. صدایش، عطرش، نگاهش و همه چیزش برایم مثل صنوبرِ قصه ام بود. قصه ای که چندین جایزه برده بود. انگار صنوبر از دلِ داستانم بیرون آمده تا من را ببرد به عمق همان داستان.

خدا رحم کند به نویسنده ای که دلبسته شود! خیلی متفاوت عاشق می شود و خیلی متفاوت همه چیز را یک جور دیگر می بیند.
انگار در همین مدت کوتاه، دلم برای آلند تنگ شده بود، برای حرف زدن و همکلام شدن با او، برای همان دلهره ی زیبایش، برای دلشوره اش که همه اش را توی چهره اش ریخته بود. دلم می خواست زودتر برگردد. با نشانی یا بدون نشانی، فقط برگردد و کنارم بنشیند. حرف بزند و صدایش را بشنوم، مثل همین آهنگ، مثل همین شعر، مثل همین نم نم باران روی شیشه ی ماشین.

این داستان ادامه دارد...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند

@mansournaderi2m