2023-01-14 23:31:21
صبح امروز با مرور نقشه ی قتل احتمالی استاد شروع شد.
عااا... نه اشتباه کردم.
صبح امروز با دونه برف هایی که باد با خودش میاورد و به سر و صورتمون مهر میکرد شروع شد.
مثل همیشه سوار آخرین اتوبوس شدم و همینطور که طی مسیر به زمین های برف پوش نگاه میکردم، نقشه ی قتل احتمالی استاد رو توی ذهنم مرور میکردم؛ چون سه شنبه ی گذشته که اتفاقا روز برفی و یخی ای بود، قبل از اینکه متقلب احتمالی شناخته بشم و بهم مظنون شوند کتابم رو روی میز استاد گذاشته بودم. بعدش هم استاد اون رو زیر برگه هایی که با تیک های مردد نقاشی شده بودن دفن کرده بود و از همه خواسته بود به محض تحویل دادن برگه از کلاس خارج شن.
من هم کمی توی حادثه نقش داشتم ولی نقش اصلی یه کلاس همیشه معلم کلاس تلقی میشه!
روز برفی با یه امتحان فوق العاده و دست نوشته ای آغشته به آزادی بیان پیش میرفت، علامت خاصی که استاد گوشه ی برگه ی امتحانم یادداشت کرد و صدایی که کنار گوشم از مثبت بودن اثرش زمزمه وار خبر میداد مثل ستاره ی کلانتر قدرتم رو بیشتر کرد...میشد از پنجره ی کلاس قوی تر و جان دار شدن اون دونه برف هایی که حالا استخوان ترکونده بودند رو تشخیص داد.
به پیشنهاد استاد جان و به شوق قاب عکس های خالی ای که انتظار به آغوش کشیدن خاطره ی یک روز رو داشتن، برای عکس گرفتن بیرون رفتیم.
درست لحظه ای که انتظارش رو نداشتم و دورتر از بقیه بودم سر خوردم و در حالی که ذهنم این رو پس میزد با چشم های گرد شده ام میدیدم که بقیه قد بلند تر، درخت ها بلندتر و ساختمون های اطرافم به سمت آسمون کشیده میشن و من... زمین خوردم.
بارها این جسم و روح زمین خورده بودند، روی چمن، توی مسیرهای گل آلود، زمین آسفالت، اعماق دریا و خیلی جاهای دیگه، یاد گرفته بودم هر چه سریع تر دوباره بایستم، زودتر میتوانم به مسیرم ادامه بدم.
صدای نگران استاد و عذاب وجدانی که پس اون صدای مردونه شنیده میشد حتی عجول ترم کرد و زودتر از اینکه همکلاسی هایی که به سمتم میامدند بهم برسند بلند شدم. به طرز بامزه ای میخواستند دستم رو بگیرند تا شاید بنظر بیاد کمکم کردند خودم رو جمع و جور کنم و بلند شوم، دو سه نفر بواسطه ی شوخی میخواستند لبخندم رو ببینند تا مطمئن شوند درد زیادی نمیکشم و به هر حال چند عکس یادگاری گرفتیم.
امیدوارم استاد هر بار با دیدن اون قاب عکس زمین خوردن من رو مرور نکند.
هر چه بود خوش گذشت و دردش هم... اشکالی ندارد.
راستی، کتابم هم همراه آن یکی استاد بود و به صاحبش برگشت تا نیم سال بعدی هم شب های امتحان شبیه دوردونه ها مورد توجه بیش از اندازه ی من قرار بگیرد.
استاد هم زنده ماند و باز هم مثل همیشه به محض تنها یافتن من با صدای آروم و زمزمه وار حرف ها و افکاری که بخاطر دلایل نامعلوم از گفتنشان خودداری میکند رو به زبون آورد و سبک شد.
در امتداد شب، کارهای مفیدی برای خواهر کوچکترم انجام دادم و الان هم باز میخواهم با او وقت بگذرانم... کیف میدهد خواهر کوچکتر داشتن
#Diary
8 viewsMBYEOL, edited 20:31