Get Mystery Box with random crypto!

جهنم آقای عزیزی آقای عزیزی معلم #عربی سوم راهنمایی‌مان بود. ر | مهدی قاصد

جهنم آقای عزیزی

آقای عزیزی معلم #عربی سوم راهنمایی‌مان بود. ریشو بود و دیلاق. گاهی محبتش گل می‌کرد و گاهی نقش شمر ذی‌الجوشن را بازی می‌کرد. درسش تازه تمام شده بود و ما اولین دانش‌آموزانش بودیم. بند پای مرغ را نمی‌توانست باز کند، اما ادعا داشت از این‌جا تا آن سر دنیا. در همان اولین روز ورودش به کلاسْ دوزخ و برزخ و #بهشت را برای‌مان ترسیم کرد.

آقای عزیزی علاقه‌ی عجیبی به #جهنم داشت. نصف حرف‌هایش همیشه درباره‌ی جهنم بود. تعریف او همانا و دهان‌ باز ما همان!... تصاویری عجیب! تصاویری غریب! گویی همین الان از جهنم رسیده! گویی آن‌که چوب دوسَر در ماتحت جهنمیان می‌کند، کسی نیست جز او! بعضی روزها به بهشت نیز گریزی می‌زد و با گفتن از حور و پری دل‌مان را به‌دست‌می‌آورد. علاقه‌ی غریبی به #شیر و عسل داشت و عاشق شنا کردن بود. یک‌بار گفت تنها آرزویش شنا کردن در همان برکه‌ی شیر و عسل است و دیگر چیزی نمی‌خواهد. گفت ما را نیز با خود خواهد برد. اما ما را می‌خواست چه کار؟ نمی‌دانستیم دعوتش از روی مهر و وفاست یا کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه دارد و می‌خواهد درسی سوزناک بهمان بدهد. گفتیم نمی‌آییم، خودت تنها برو.

آقای عزیزی یک سال تمام به این در و آن در زد تا ابواب ثلاثی مزید را یادمان دهد، نتوانست. تخصص او در چیز دیگری بود. او مأموریت راهبری جهنم را بر عهده داشت. مراقب بود مبادا پای‌مان بلغزد و خدای ناکرده ما هم جزیی از همان دسته‌ی چوبِ دوسرخور شویم و کار او بیشتر و سنگین‌تر شود.

نعره می‌زد همه بعد از من #تکرار کنید:
اِفتَعَلَ، یَفتَعِلُ و اِفتعال!
اِنفَعَلَ، یَنفَعِلُ، اِنفعال!
اِستَفعَلَ، یَستَفعِلُ، اِستِفعال!

ما هم چون انتری که دنبال لوطی بدود، تکرار می‌کردیم و از مهارت #معلم عربی‌مان و نیز توصیف بی‌پرده‌ی جهنم و پرده‌های رنگارنگ آن وحشت می‌کردیم و #لذت می‌بردیم.

آقای عربی تکنیک دیگری نیز داشت. مجبورمان می‌کرد هر روز گناهان‌مان را ثبت کنیم. #شب که به خانه می‌رسیدیم، غذایی می‌لمباندیم و شروع به نوشتن گناهان‌مان می‌کردیم. هر غلطی را که آن روز کرده بودیم، می‌نوشتیم.

گناه موردعلاقه‌ی او نگاه به نامحرم بود. دروغ گفتن و نماز نخواندن در رتبه‌های بعدی بودند. از میخی آتشین می‌گفت که قرار بود در چشم‌های‌مان فرورود. هر کدام #دفتر مخصوص گناه خود را داشتیم. کارمان شده بود وزن کردن گناهان‌‌مان: صبح که از خانه بیرون آمدم، به نامحرم نگاه کردم.

صبح که از خانه بیرون آمدم، به نامحرم نگاه کردم. همراه بچه‌های دیگر همکلاسی‌ام را مسخره کردم، چون موهای مجعد قرمزرنگی دارد و اسمش را سلطان جنگل گذاشته‌ایم. سوار تاکسی که شدم، از صدای آهنگی که مصداق موسیقی غنایی بود، لذت بردم. پیاده شدم و دیدم نامحرمی به در بانک ملی ایرانْ نماد بانکداری اسلامی بدون ربا تکیه داده؛ نگاهش کردم. به آقا یحیای سبزی‌فروش سلام ندادم، به خانه که رسیدم، به نامحرم بانک ملی فکر کردم. آخر زیبا بود... چشم‌هایم را بستم و مجسمش کردم... فشارم افتاد و استخوان‌هایم درد گرفت... خوابیدم. بیدار که شدم، دفتر را باز کردم و گناهان آن روز را نوشتم... هفت گناه کبیره! میخی که قرار بود در چند جا فرورود! زدم زیر گریه.

آقای عزیزی بلای جان‌مان شده بود. طعم شلاقش را همیشه بر روی شانه‌ها‌ی‌مان حس می‌کردیم. او موفق شده بود؛ در عرض چند ماه همه‌مان را به صلابه کشید. رطب و یابس را به هم می‌بافت و به جان‌مان می‌انداخت. آقای عزیزی امید را ازمان گرفت. ترسی را در وجودمان کاشت که سال‌ها ادامه داشت... همه تقلا می‌کردیم خود را از جهنم کوچک آقای عزیزی برهانیم. نمی‌توانستیم. نمی‌شد. فکر می‌کردیم این هم گناه است. وحشت سرتاپامان را گرفته بود.

آخر یک روز دفتر را برداشتم و آتش زدم. آقای عزیزی و تعالیمش در حال سوختن بودند. او تلاش می‌کرد خود را از دفتر مشتعل بیرون بکشد. نعره می‌زد که خاموش کن، سرب داغ و زقوم و اژدهای هزارسر در انتظارت است، خاموش کن.... نگذاشتم ادامه دهد. نفت را بر سرش ریختم و صدایش را برای همیشه خاموش کردم... آتش که تمام شد، آقای عزیزی، دفتر و آموزه‌هایش را در حیاط باغچه چال کردم. دو میخ آتشین نیز بر رویش گذاشتم... از آن روزها بیست‌وپنج سال گذشته!

۱۵ مهر ۱۴۰۰
@mehdi_ghassed