2022-04-25 10:11:50
*"زری رقاص"*
" عطاء الله مهاجرانی" که وزیر ارشاد دولت خاتمی بود. زادهٔ روستای "مهاجران" از توابع اراک است و کتابی دارد به نام
*" زری رقاص"*
که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی زری رقاص قبل انقلاب هست
و اینک خاطره ای از کتاب "زری رقاص " با عنوان
"خدایِ مملی":
"زری رقاص " از لحاظ سواد وفهم چیز دیگری بود!
خوش سخن و با سواد ،
ادیب و نکته دان
بانویی شاد که خانقاهی نداشت.
دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگیش از دسترنج خود و باغِ انگورش میگذشت.
آقای "اخوان"، هم مدیر مدرسهٔ ما بود و هم معلم ما ؛ خوب درس میداد.
تا اینکه "یَرَقان" گرفت و در خانه ما بستری شد
و از "زری رقاص " خواهش کرد طبق شرایط و ضوابط بجایش درس بدهد.
"زری رقاص" روز اول حضور در کلاس گفت:
بچه ها! امروز ما میخواهیم درباره "خدا" صحبت کنیم.
فرقی ندارد "ارمنی" باشید و یا "مسلمان".
همه ی ما از هر دین و مسلکی با "خدا" حرف
میزنیم.
حالا خیال کنید خودتان تنها نشستهاید و میخواهید با "خدا" حرف بزنید.
از هر کلاسی از اول تا ششم ؛ یکنفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف میزند؟
و از خدا چه میخواهد؟
در همین حال "مَملی" دستش را بالا گرفت و گفت : اجازه من بگم؟
زری گفت: بگو پسرم!
"مملی" گالشهای پدرش را پوشیده بود.
هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه میآمد.
"مملی" چشمانش را بست و گفت :
خدا جان!
همه زمینهای دنیا مال خودته ؛
پس چرا به پدر من ندادی؟
این همه خانه توی شهر و دِه هست؛
چرا ما خانه نداریم؟
خدا جان!
تو خودت میدانی ما در خانهمان بعضی شبها "نانِ خالی" میخوریم.
شیر مادرم خشک شده ، حالا برای خواهرِ کوچکم "افسانه"، دیگر شیر ندارد.
خداجان !
گاو و گوسفندم نداریم.
اگر "جهان خانم" به ما شیر نمیداد، خواهرم گرسنه میماند و میمرد!
خدا جان!
ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباسِ نو نپوشیدهایم
و اگر موقع عید "مادرِ هاسمیک"، به مادرم تخم مرغ رنگی نمیداد، توی خانه ما عید نمیشد!
کلاس ساکتِ ساکت بود. "مَملی" انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
"زری رقاص" روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه میکرد.
بعضی بچهها گریه میکردند.
" زری رقاص" آهسته گفت :
حرف بزن پسرم!
با خدا حرف بزن، بیشتر حرف بزن!
"مملی" گفت:
اجازه بانو ! حرفم تمام شد.
"زری رقاص" برگشت و "مملی" را بغل کرد وگفت :
بارک الله پسرم !
با "خدا" باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد
و "زری رقاص" به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که "باغِ پدری اش را که بهترین باغ انگور در "روستای مارون" بود،
به خانوادهٔ "مملی" بخشید!
و حالا چشمان خود را ببندیم در این شب قدر ,تا چند دعا به سبکِ "مملی" با هم بخوانیم:
خدای مملی
انسانیت را بار دیگر به مجتهدین و علمای ما یادآوری کن!
خدای مملی
به "اختلاسگران' بفهمان نفرین 80 میلیون ایرانی پشت سر آنها و خانواده شان است
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان که کارگر و معلم ما نمیتوانند با این حقوق زندگی کنند، چه رسد تولید کنند و "رونقِ اقتصادی" بیافرینند!
خدای مملی
به مسئولین ما یادآوری کن "عدالت در بینِ مردم" کم ارزش تر از آزادی از دست "مستکبر خارجی" نیست!
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان که اختلاس و غارت و چپاول مردم، با "بگیر ببند" درست نمیشود، بلکه با "آزادیِ نقد" و "اقتصادی شفاف"
و بدون "رانت" حل میشود!
خدای مملی
بار دیگر به مسئولین ما بگو "قانون اساسی" را یک بار از اول تا آخر بخوانند و علیرغم نواقص آن حداقل به همین قانون پایبند باشند !
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان کسی که "معاش" ندارد، "معاد" هم ندارد!
خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان جوانان از دست رفتند، انحصار در فهم دین،کمرِ "اندیشه ورزی" را شکسته!
خدای من و مملی ها شر مسئولین بی کفایت و بی لیاقت را از سر ما کم کن
* خدای مملی*
*به "مملی ها" بیاموز که تقصیر "خدای آسمان" نیست، بلکه مقصر "خدایان زمین" هستند که پدرت "کار" ندارد ، زمین و گاو ندارد؛*
"خدای مملی"ریشه کسانی را که از دزدان در رأس قوای سه گانه و دیگر سازمانها حمایت میکنند بسوزان.
,
دوستان اگر برایتان امکان داره، این گفتگوی مملی با خدا را پخش کنید.
شاید بدست مسئولین و خدایان روی زمین برسد و دعای مملی واقعیت پیدا بکند.
تشکر
373 views07:11