Get Mystery Box with random crypto!

خزان_عشق لینک قسمت اول https://t.me/c/1190710892/74060 #قسم | محافظ مون

خزان_عشق

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1190710892/74060

#قسمت_شصد_سی_پنج

با این حرف منم لبخند رو لبم نشست و از اونجا یی که آهنگ 
برام آشنا نبود وایستادم ببینم زرتشت چی انتخاب کرده.. 
هرچند که متن شادش کافی بود واسه خوب کردن حالم و 
هماهنگ باهاش خودم و تکون م ی دادم..
تا اینکه شروع شد و اینبار برخالف همیشه زرتشت بود که 
همزمان باهاش برام خوند:
..روز اول که می خندیدی ..
..دلُمِ ز شاخه م ی چیدی ..
..م یون لشکری از خوبان..
..کسی غیر مو نمی دیدی ..
..دلم رنجوره رف ی قُم یارُم..
..شُدُم حیرونت اِقَد نیازارُم..
زرتشت می خوند و من داشتم تو ماشی ن برای خودم کوالک می
کردم.. بشکن می زدم.. می رقصیدم.. بالا و پایی ن می پریدم و 
هرازگاهی گونه زرتشت و می کشیدم یا ازش آو یزون می شدم و 
می بوس یدمش.. فقط دلم می خواست این حجم از انرژی و حسیکه بهش دارم و تخلیه کنم و به نظرم ه یچ راه ی بهتر از این 
نبود..
..ولی امروز دلت سنگ ینه ..
..پای حرف مُو نمی شینه ..
..دل سنگت تُرُش روی تو..
..پر پر دلُمِ نمی بینه ..
..حواسُم پرته چشاته یارُم..
..زلال چشمات کِرده گرفتارُم..
اینبار زرتشت اقدام کرد و حین رانندگی صورت من و با یه دست 
نگه داشت و کشید سمت خودش و با همون لحن و لهجه شیرازی 
آهنگ لب زد:
-خدا به داد مو برسه که اقد حواسُم پرته چشاته بازم
از خلوتی جاده سوء استفاده کرد و لباش و محکم کوبوند به لبای 
من که ه یچ جوره نمی تونستم جمعشون کنم و تا جایی نزدیکایگوشم کش می اومد.. مگه خوشبختی چیزی به جز ا ین بود؟ 
پس چرا نباید به خاطرش با همه وجودم شاد باشم؟
..زمستون بود دلدارُم نیومد ..
..چراغ شوم تارُم نیومد..
..دلُم خوش به بهار پیش رو بود..
..بهارم رفت و یارُم نیومد ..
..قطار اشکم هر شُو به راهه..
..دل داغونم طاقت نداره ..
..رفی قون ببرید خبر به یارُم..
..که یار جون ی چش انتظاره..
اینبار منم آهنگ و یاد گرفتم و تی که آخرش و با همون رقص و 
بشکن همراه زرتشت با صدای بلند خوندم:
..دلُم رنجوره رف ی قُم یارُم..
..شدُم حیرونت اِقَد نی ازارُم..
..حواسُم پرته چشاته یارُم..
..زلال چشمات کِرده گرفتارُم..
×××××
نزدیکای شیراز بودیم که گوشیم زنگ خورد.. گیسا زودتر از من 
صفحه رو دید و گفت :
-اوه اوه.. مامانته! نکنه فهمیده داریم میریم؟
-از کجا فهمیده گیسا مگه حضرت یعقوبه که این فاصله بوی 
پیراهن من و تشخیص بده؟
خندید و با همون خنده موذیانه اش جواب داد:
-گفتم شاید مادر حضرت زرتشت هم همچین قابلیتی داشته و 
رو نکرده!
-کوفت! بده من گوشی و..
-می خوای جواب بدی ؟ 
-چیکار کنم پس؟ مثلا ً انگار این ساعت خونه ا یم.. یا داریم از 
سر کار برم ی گردیم.. در هر صورت باید جواب بدم دیگه..
-اوکی بیا!اول خواستم حین رانندگی جواب بدم و گوشی و بذارم رو 
اسپیکر.. ولی با فکر اینکه یهو مامانم حرفی نزنه که این حال 
خوب گیسا رو از بین ببره ماشین و کشیدم کنار و قبل از جواب 
دادن به گیسا گفتم:
-یه چایی بریز ب ی زحمت ..
تماس و برقرار کردم و گوشی و چسبوندم به گوشم..
-سالم مامان!
-سالم پسرم خوبی؟ چرا دیر جواب داد ی ؟ 
-پشت فرمون بودم ..
مکثی کردم و با چشمکی که به سمت گیسا زدم ادامه دادم:
-دارم میرم دنبال گیسا که بریم خونه ..
-یعنی الان گیسا پیشت نیست؟ 
با این حرف اخمام رفت تو هم و همینکه دیدم گیسا مشغول 
چایی ریختنه گوشی و دادم اون دستم و گفتم :
-نه چطور؟هیچی.. اومدیم خونه خاله سارا یه سر بزنیم.. وقتی فهمیدن 
هنوز اومدنتون معلوم نیست و به احتمال زیاد نم ی خواید بیاید 
خیلی ناراحت شدن.. واسه همین خاله ات اصرار کرد زنگ بزنیم 
تا خودش دعوتتون کنه.. امیرخانم اینجاست.. می گه اگه گیسا هم 
پیشته گوشی و بذار رو بلندگو که اونم شخصاً دعوت کنن!
دست خودم نبود که دستام مشت شدن و فکم چفت.. اون امیر 
بی پدر مادر بدون قصد و غرض همچین حرفی نزده و مطمئناً 
هدفش این بوده که از پای تلفن با لحنش و حرفایی که می زنه 
ترس بندازه تو جون گیسا و به کل از این سفر منصرفش کنه.
یه جورایی حالا دیگه منم باورم شده بود که حساسیت و نگرانی 
های گیسا بی دلیل نبوده و اون آدم حتی توی عروسی دخترشم 
حواسش جمعه!
ولی.. باید خواب اون لحظه ا ی رو می دید که من اجازه همچین
غلطی رو بهش م ی دادم.. قبل از فهمیدن ماجراشون هم نذاشتم.. 
الان که خیلی چیزا رو می دونم دیگه جای خود داره!


توجه توجه رمان عاشقانه #خزان_عشق هر روز ساعت ۱۱ و۶  در کانال قرار داده میشود.

‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ @mevsem1