خزان_عشق لینک قسمت اول https://t.me/c/1190710892/74060 #قسم | محافظ مون
خزان_عشق
لینک قسمت اول https://t.me/c/1190710892/74060
#قسمت_شصد_سی_شش
سریع به خودم مسلط شدم و در جواب مامان گفتم: -فعلا ً که گیسا پ یشم ن یست .. حالا هرموقع دیدمش بهش می گم ببی نم چی م یگه .. لازم به زنگ زدنم نیست مامان خودت یه جوری اونجا مطرح کن که دیگه پ یگیر نشن.. تعارف که نداریم با هم.. اگه شرایطمون جور بود می اومدیم دیگه.. ولی نشد! ایشالا عروسی بعدی ! حس کردم صداش و آورد پایین تر که احتمالا ً به گوش خاله سارا و امیر نرسه و با لحن ناراحتی گفت: -خب تکلیف من و سیمین چیه که دلمون تنگ شده واسه بچه هامون؟! لبخندی رو لبم نشست و فکر امیر پست فطرت و از ذهنم بیرون کردم.. همی نکه م ی تونست یم با این سورپرایز برق شادی و اشک شوق و توی چشمای مامانم و خاله سیمین بب ین یم کافی بود.. -تا آخر این ماه شاید جفتمون بتونیم مرخصی بگیریم و بیایم.. خوبه؟ صدای نفس عمی قش تو گوشم پ ی چید و بعد گفت باشه.. اصرار نمی کنم معذب نش ید! سالم برسون ! -ممنون.. شما هم همینطور.. خدافظ! تماس و قطع کردم و گوشی و گذاشتم رو کنسول که گیسا حین دادن لیوان چاییم پرسید : -چی می گفت؟ -هیچی خونه خاله سارا بودن.. گفت رفت ی خونه بگو زنگ بزنیم .. خاله سارا می خواد شخصاً دعوتتون کنه! اسمی از امیر نیاوردم.. همینجوری ش هم به زور تونسته بودم این فکرای بد و منف ی رو از ذهنش پاک کنم و استرسش و کم. حالا اگه می فهمید امیر با همی ن حرفی که به مامانم زده.. خواسته یه پیام ی رو منتقل کنه و بدون شک.. شنیدن صداش هم می تونست برای به ز یر صفر رسوندن اعتماد به نفس گیسا کافی باشه.. هرچی تو این مدت رشته بودم.. به راحتی آب خوردن پنبه می شد! واسه همین بهتر بود که فعلا ً چیزی نفهمه.. هرچند که برای خودمم سخت بود رو به رو شدن با امیر اونم وقتی حالا د یگه درجریان همه چیز قرار داشتم و بازم باید یه جوری رفتار می کردم که انگار از همه جا بی خبرم.. ولی فکر کردن به نقشه ای که داشتم چراغ خاموش پیش می بردمش و به نتیجه بخش شدنش امیدوار بودم.. باعث می شد که تحملم و در برابر اون حیوون بی شاخ و دم ببرم بالا ! -حالا اینهمه اصرارت برای نفهمیدنشون واسه چیه؟ تا یه ساعت دیگه می ب یننمون! لبخندی رو لبم نشست و چیزی نگفتم.. اینبار یه سورپرایز وی ژه برای گیسا داشتم که ازش بی خبر بود.. ولی حتم داشتم که م ی پسنده.. برای همین بازم سکوت کردم و گذاشتم تا وقت ی که برسیم با خی الانش خوش باشه! تا اینکه بالاخره وقتی به شهر رسیدیم خودش سر یع متوجه شد که مسیرمون.. نه سمت خونه ماست و نه سمت خونه پدری خودشون.. - کجا میری زرتشت؟ من خونه خاله سارا نمیرما ! -اونجا نمی ریم!
توجه توجه رمان عاشقانه #خزان_عشق هر روز ساعت ۱۱ و۶ در کانال قرار داده میشود.