Get Mystery Box with random crypto!

امروز دوباره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم،تصمیم گرفتم بهش پی | ✍🏼 فِریس

امروز دوباره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم،تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و باهاش صحبت کنم.
اینبار دیگه جدی جدی میخواستم همه چیو بهش بگم،
پیش خودم گفتم ،بذار از در غیر مستقیم دوباره وارد بشم، پس شروع کردم به حرف زدن و از اینور و اونور گفتن، یهو بهش گفتم به نظرت چیکار کنم،بهش بگم،بهش نگم.
گفت برو بهش بگو تهش بهت میگه نه،عوضش خیالت راحت میشه...
گفتم آره اونکه درسته،حداقل خودم سرزنش نمیکنم که بهش نگفتم ولی خب هیچ نشونه ای وجود نداره که یه امیدواری کوچیک برای حرف زدن داشته باشم.
ولی یه سوال، با این شرایط اگه خودت بودی بهش میگفتی؟
گفت،راستش بخوای،نه منم نمیگفتم....
برام جالب بود،حتی خودشم توان رو به رویی با خودش نداشت،
یعنی خودشم جرئت نداشت ب از حس واقعیش به ادمی از جنس و شرایط خودش بگه...‌.
چند ساعت با خودم فکر کردم،
اسمش فکر کردن نمیشد گذاشت چون داشتم خودم قانع میکردم
با خودم هی حرف میزدم میگفتم بابا بیخیال مگه چی داره که نتونی فراموشش کنی،که یهو چشماش جلو چشام ظاهر شدن،
سرم تکون دادم و ادامه دادم گفتم ،باشه فقط چشماش،چیز دیگه ایم هست که یهو لبخند سادش امد جلو چشام...
امدم باز خودم گول بزنم که نشد،
تسلیم شدم،یعنی خودم تسلیم خیال بودنش کردم...

محمد مهدی عظیمی
________________________
@Mhmadmahdiazimi