یکروز میآیی که من دیگر دچارت نیستم از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم یکروز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم شب زندهداری میکنی تا صبح زاری میکنی تو بیقراری میکنی من بیقرارت نیستم پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم زنگارها را شستهام، دور از کدورتهای دور آیینهای پیش توأم، اما کنارت نیستم دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست اصلا منی در کار نیست، امنم حصارت نیستم -افشین يداللهی 2.5K views21:38