و چشمانت دریچه بود؛
رو به سوی نور
و روشنایی.
و سهمِ ما از آفتاب، تنها روزنی بود باریک
که بر برکهی ساکن و تاریکمان میتابید.
چشمانت طلوعِ پنهان بود در حافظهی شبنمهای یخ زده
و ما با آنها، دنیا را به تماشا نشستیم...
برای چشمانت مینویسم
آن کتمانِ ابدیِ واقعیّت
و نُت هایی که در نگاهت جا مانده بود
و در آوازِ حِرمانِ دیدگانت رنگ میباخت.
و من مهاجری بودم خسته از غربتِ سرزمینهای غریب
که به چشمانِ تو پناه آوردم...
چشمانی که بهارنارنج از آنها میچکید.
.
ای عزیزِ نادیدنی!
حال که از پروانههای پَرّان دل بریدهایم،
به من بگو
که بر چشمانت چه میگذرد؟
من هنوز سودای بازگشت به وطن را در سر دارم؛
به آن چشم های بیقرار و خسته،
آن چشم های نگران،
منتظر،
عاشق
و همیشه به راه...
#فاءطمه
@miimmagazine | مجله هنری میم