2022-08-31 17:00:49
تک_ستاره
لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/28086
#قسمت_پانصد_بیست_شش
چرا؟
- دستات سرده!
- دوست نداری؟
حرصم گرفته بود از پررو بازیش.. سرخ و سفید شدنش و ترجیح می دادم ولی انگار یادم رفته بود که
این دختر ستاره اس و خجالت فقط یه حس گذرا و لحظه ایه توی وجودش.
تا به خودم بیام از روی تخت به سمتم شیرجه زد و کف هردوتا دستش و که بی نهایت سرد بود
چسبوند به پوست داغ بدنم.
اخمام رفت تو هم دندونام و از رو هم فشار دادم.. لبخندی عصبی رو لبم نشست و خیره شدم به پوست
سفید گردنش که با کوتاه شدن موهاش.. سفیدیش بیشتر به چشم می اومد و یه جورایی خوردنی
میشد.
خیلی سریع از نگاه خیره ام فهمید قصدم چیه که جفت دستاش و به حالت تدافعی جلوش گرفت و
عقب عقب رفت و با هشدار گفت:
- دامون نه. آدم باش.. دامـــــــــون!
ولی نذاشتم زیاد دور بشه و از همونجا پرتش کردم رو تخت خودمم افتادم روش و دندونام و تو پوست
نرم و سفید گردنش فرو کردم..
صدای جیغ مخلوط با خنده اش بلند شد.. گاز محکم نمی گرفتم بیشتر هدفم قلقلک دادن و شنیدن
این صدای خنده هاش بود که زیادی ازش دور بودم.
- دامون تو رو خدا بسه.. دامــــــــون! به خدا جاش می مونه.. مامانم من و می کشه!این و که گفت سریع سرم و کشیدم عقب.. راست می گفت فعالً باید حواسم و جمع می کردم. من
برای تصاحب این فرشته زمینی به جلب رضایت مادرش احتیاج داشتم.
همونجوری که روش خوابیده بودم وزنم و رو دستم انداختم و اول جای دندونام روی گردنش و بوسیدم
و بعد با بوسه های ریز و کوچیک تا روی صورتش اومدم.
سانت سانت صورتش و غرق بوسه کردم.. دلم می خواست فاصله بوسه هام انقدری کم باشه که حالا
حالاها تموم نشه و من بتونم این لحظه ها رو تا روزی که رابطه امون همیشگی میشه تو ذهن و قلبم
نگه دارم.
نوبت به لباش که رسید یه کم مکث کردم و نگاهم به چشماش کشیده شد.. ولی اون خیره به لبام بود
و با استرسی که کاملا ً از وجودش حس می کردم آب دهنش و قورت داد.
تو این دو شب به جز بوسیدن و بغل کردن و شب کنار هم خوابیدن رابطه ای نداشتیم و الانم با اینکه
بی نهایت سخت بود ولی دلم می خواست خودم و کنترل کنم. احساس می کردم استرس ستاره هم
برای همینه.. شاید اونم ترجیح می داد فعالً بینمون رابطه ای نباشه و الان یه جورایی تو رودرواسی
گیر کرده بود.
دستی به صورتش کشیدم و پرسیدم:
- قلبت چرا انقدر تند میزنه؟
- نمی دونم!
لبم به یه سمت کج شد و سرم و نزدیک تر بردم:
- ولی من می دونم.. استرست بیخوده.. با اینکه تمام سلول های تنم در حال حاضر داره اسم تو رو
فریاد میزنه.. ولی من فعلا ً مجبورم خفه اشون کنم. خیالت راحت باشه!با بوسه رو نوک بینیش بلند شدم و لب تخت نشستم که صداش و از پشت سرم شنیدم:
- چرا؟
مکثی کرد و سریع ادامه داد:
- میگم یعنی.. خب.. چرا می خوای خفه اشون کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و فوت کردم.. خدا خدا می کردم که خودش کمک کنه واسه خاموش
شدن التهاب درونم..
- چون فعلا ً وقتش نیست.
برگشتم سمتش و به روش لبخند زدم.. شاید بهتر بود از حرف زدن غیر مستقیم فاصله می گرفتم تا
دقیق متوجه منظورم بشه و پیش خودش فکر و خیالی نکنه که یه جورایی بهش بر بخوره!
- اون موقعی که فقط با تکیه به یه صیغه محرمیت.. هر شب و هر شب مجبورت می کردم که رو این
تخت باهام باشی.. رابطه امون یه اسم دیگه ای داشت. موقت بود.. قرارم نبود دائمی بشه. ولی الان..
همه چیز فرق کرده. قراره ازدواج کنیم..
چشماش برق زد و لبخند محوی رو لبش نشست.. خوب می فهمیدم که اونم مثل من با شنیدن این
کلمه به وجد میاد و حالش خوب میشه..
- پس من باید به همسر عزیزم ثابت کنم که اونقدرا هم سست عنصر نیستم و می تونم خودم و تا
وقتی همه چیز رسمی بشه کنترل کنم.. تا الانم از پسش خوب براومدم دیگه مگه نه؟ اصالً آخرین
رابطه امون کی بود؟
نگاهش و ازم گرفت و با ناراحتی گفت:
- همون شبی که.. همه چیز لو رفت!
داستان عاشقانه و زیبای ۱۸+
#تک_ستاره هر روز ۱۱ صبح و ۵:۳۰ عصر در کانال قرار داده میشود.
@mikhaand
529 views14:00