ديگر اكنون ديري و دوري ست كاين پريشان مرد اين پريشان پريشانگرد در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن، چون در دريا، چشم پاي تا سر، چون صدف، گوش است ليك در ژرفاي خاموشي ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد كآن چه حالي بود ؟ آنچه مي ديديم و مي ديدند بود خوابي، يا خيالي بود ؟ خامش، اي آواز خوان ! خامش در كدامين پرده مي گويي ؟ وز كدامين شور يا بيداد ؟ با كدامين دلنشين گلبانگ، ميخواهي اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟ چركمرده صخره اي در سينه دارد او كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش پهنه ور درياي او خشكيد كي كند سيراب جود جويبارانش ؟ با بهشتي مرده در دل ،كو سر سير بهارانش ؟ خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند عقده اش پير است و پارينه ليك دردش درد زخم تازه را ماند گرچه ديگر دوري و ديري ست كه زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجيري ست ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه ناگهان از خويشتن پرسد راستي را آن چه حالي بود ؟ دوش يا دي ، پار يا پيرار چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟ راست بود آن رستم دستان يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟ 6.3K views14:19