Get Mystery Box with random crypto!

شاعری نزد امیر دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود ، امیر دزده | Direct

شاعری نزد امیر دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود ، امیر دزدها دستور داد ، تا لباس او را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند ، دستور امیر اجرا شد ، شاعر بیچاره در سرمای زمستان با بدن برهنه ، از ده خارج شد ، در این میان سگهای ده به دنبال او می رفتند ، او می خواست سنگی از زمین بردارد و آنها را از خود دور سازد ، سنگی را دید که در زمین یخ زده بود ، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمین بردارد ، ولی آن سنگ بر اثر یخ زدگی ، از زمین کنده نمی شد ، او از جدا کردن سنگ ، عاجز و ناتوان گشت و گفت : این مردم چقدر حرامزاده هستند ، که سگ را برای آزار مردم رها کرده اند ، و سنگ را در زمین بسته اند ؟
امیر دزدها ، از دریچه اتاقش ، سخن شاعر را شنید و خندید و گفت : ای حکیم ! از من چیزی بخواه تا به تو بدهم .
شاعر گفت : من لباس خودم را می خواهم ، رصینا من نوالک بالرحیل از عطای تو به همین خشنودیم که ما را برای کوچ کردن از اینجا آزاد بگذاری .

امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان

دل امیر دزدها به حال شاعر بینوا سوخت ، لباس او را به او باز گردانید ، به علاوه روپوش پوستینی با چند درهم به او بخشید.

گلستان / باب چهارم در فواید خاموشی
#سعدی