Get Mystery Box with random crypto!

‍ #خاطرات شهیدمدافع وطن #بهنام_امیری | شهدای مدافع وطن





#خاطرات
شهیدمدافع وطن #بهنام_امیری

سرهنگی که در ستاد #بندرعباس بود برایمان تعریف کرد: پروندة بهنام را در سناد نیروی انتظامی بندرعباس بررسی کرده بودیم. پروندة کاری او خیلی خوب و پرسابقه بود.خواستیم توی همان ستاد بندرعباس نگهش داریم که بهنام خودش درخواست داد به #بشاگرد اعزامش کنیم.

بعد که پیگیری کردیم #ماجرا را فهمیدیم. شخصی که قرار بود به بشاگرد اعزام شود #متاهل بوده و از اینکه قرار است به منطقة خطرناک و محرومی اعزام شود خیلی ناراحت بود. بهنام خودش #داوطلب شد و به آن شخص گفت: «نگران نباش. من مجردم. داوطلبانه به جای تو می‌رم!» همینطور هم شد.

جایگاه بهتر در یک #ستاد مرکزی و مجهز را رها کرد و به بشاگرد رفت. از خدمت در آنجا تنها شش ماه مانده بود که شهید شد! ما در قسمت‌های ارشد نیروی #انتظامی بستگان زیادی داشتیم. پدرم می‌توانست با صحبت و پادرمیانی آن‌ها انتقالی بهنام را بگیرد که به جاهای خطرناک اعزامش نکنند. به بهنام هم گفته بود: «من هر کاری که بتونم انجام می‌دم تا به اون مناطق #خطرناک نری!»

بهنام که این حرف را شنید خیلی ناراحت شد. به پدرمان گفت: «نه باباجان. اگر من نرم به اون #منطقه یه جوون دیگه جای من میره. حق یکی دیگه رو من دارم #ضایع می‌کنم. شما نگران نباشید. من می‌رم دوره‌ام رو می‌گذرونم و انشالله برمی‌گردم.» شهید بهنام امیری چشم هایش همیشه باز بود خدمتش را در قسمت مبارزه با مواد مخدر می‌گذراند.

افتخارش همین بود که توانسته محموله‌های #قاچاق زیادی را #توقیف کند. خودش برایم تعریف کرده بود که مجبور است هر ماه خط تلفنش را عوض کند. قاچاقچی‌های زیادی #تهدیدش می‌کردند. نگرانش بودم. بهنام برای همة ما عزیز بودم. خوب می‌دانستم پدرم چقدر به وجودش وابسته است. گفتم: «داداش جان، چرا آخه داری با جونت بازی می‌کنی؟»

جوابی که آن روز به من داد هیچ‌وقت از خاطرم نرفت. گفته بود: «من توی آگاهی شیراز شعبه سرقت #مسلحانه بودم، وقتی مسئوال پرونده‌ای بودم و متهمانی رو که می‌گرفتیم، تحقیق می‌کردم که چی باعث شده این جوون‌ها برن به سمت #خلاف. به این نتیجه رسیدم همه از طریق مواد مخدر به این راه‌ها کشیده میشن.

روزی که رفتم بندرعباس قسم خوردم که اجازه ندم حتی یه گرم مواد #مخدر از اون مرز وارد کشور بشه. هر جوونی که توی این مملکت #معتاد می‌شه، یک پدر و مادر بدبخت می‌شن. یک خانواده نابود می‌شه. از همه مهمتر یک زن یا دختر به خاطر اینکه یه برادر یا شوهر معتاد دارن به #فساد و فحشا کشیده می‌شن.

اولین مقصر تمام این اتفاقات منه پلیسی هستم که چشمام رو به این مسئله می‌بندم. من نمی‌خوام هیچوقت چشمام رو ببندم. برای همین اون قسم رو خوردم. من برای مردم این کارو می‌کنم و تا پای جونم می‌ایستم. اصلا برای من جونم مهم نیست. برای من مهم اینه که باعث بدبختی و #نابودی و از هم پاشیدگی یه خانواده نشم!»

به #مزار بهنام رفته بودم که سربازی را سرخاکش دیدم. خیلی ناراحت بود. من را که دید و فهمید برادر بهنام هستم، برایم تعریف کرد: «من سربازیم مدت‌هاست تموم شده. از وقتی خبر شهادت ایشون رو شنیدم خیلی #ناراحت شدم. هربار میام سرخاکش. محبت‌های شهید از خاطرم نمی‌ره. همیشه حواسش به ما بود. هرموقع می‌خواستم برم #مرخصی پولی توی جیب من می‌گذاشت و می‌گفت دست خالی نرو سراغ مادرت. حتما یه هدیه برای مادرت بخر بعد برو خونه. من و بقیة سربازها هروقت قرار بود به مرخصی بریم به هممون پول می‌داد. سفارش می‌کرد هدیه برای مادر یادتون نره!» #سرباز این داستان را تعریف می‌کرد و اشک می‌ریخت.

از بهترین چیزهایی که داشت به دیگران میبخشید. گوشی #موبایل، تازه به بازار آمده بود و قیمت زیادی داشت. بهنام با پس‌اندازی که مدت‌ها برایش زحمت کشیده بود یک گوشی خرید. آن موقع هنوز #دانشجو بود و درآمدی هم نداشت. پدر یکی از دوستانش که وضعیت مالی بدی هم داشتند #بیمار شده بود. باید کلیه‌اش را عمل می‌کرد. پولی نداشتند که خرج عمل پدرش را بدهند. بهنام تعلل نکرد. گوشی موبایلش را فروخت و پولش را تمام و کمال به دوستش داد. پدر دوستش را بستری کردند و بعد از مدتی خوب شد. بهنام تا سال‌ها پولی نداشت تا دوباره #گوشی بخرد.

قرار بود بهنام در نیروی انتظامی #رسمی شود. من نگرانش بودم، گفتم: «داداش، این شغل خیلی خطرناک است. برای چه می‌خواهی رسمی بشوی؟ من در شرکتی آشنا دارم. می‌توانم صحبت کنم آنجا استخدامت کنند. آن هم با بهترین #مزایا و حقوق.» چهره بهنام از ناراحتی درهم شد. رو به من کرد و گفت: «من شغلم را دوست دارم. برای #مردم کار می‌کنم. هیچ وقت خدمت به مردم را رها نمی‌کنم.»